

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان روی جدول های ولیعصر - قسمت شانزدهم
نه، من تلخیشو چشیدم. برای همینه که الان اینارو دارم میگم، چون دیگه خیلی وقته که اون پسر خامِ وسط نمایشگاه دیگه وجود نداره، خیلی وقته. بعد از اون اس ام اس دیگه هیچوقت جوابشو ندادم، خطمو عوض کردم، دیگه هم نرفتم که ببینمش. خیلی سخت بود برام، شبا میرفتم توی خیابون قدم میزدم و بغض میکردم. ولی گذشت. اتفاقا چند وقت پیش رفته بودم طرفای خونشون، کار داشتم. با یه پسره دیدمش، میخندید، خوشحال بود. یه درد عجیبی اومد توی قلبم. ولی سریع از بین رفت. همین داداش. همین بود. فقط گفتم که حواست باشه، که جاده ای که داری میری، خیلیا توش نابود شدن. باید وقتی شروع کردی به قدم زدن توی این راه، آماده باشی که نابود بشی. چون اگه ندونی که ممکنه طرف بد هم داشته باشه، شاید دیگه هیچوقت رنگ این راه رو نبینی.
جمله ی آخر رو که گفت، یه نفس عمیق کشید، خودشو کش و قوس داد و شروع کرد به خوردن. انگار نه انگار که این حرفارو زده بود. منم مات و مبهوت مونده بودم. انگار مهرانی که همین چند ثانیه پیش دیدم، یه بخشی از وجودش بود که خیلی وقت بود که درو روش بسته بود!
اشتهام کور شده بود. ته گلوم احساس تلخی میکردم. مهرانی که الان دیدم رو اصلا نمیشناختم، اصلا با اون شخصیت بگو بخند و باحال همیشگیش جور در نمیومد! به لقمه گرفتنش نگاه میکردم و فکر میکردم که این پسر چطوری تونسته با همچین چیزی کنار بیاد. من 2 روزه یکیو دیدم، از فکرش دارم خل میشم، چطور تونسته؟ اصلا مهران هیچی، دختره چطور تونسته اینکارو کنه؟ مگه یه رابطۀ درست چیزی غیر از اینه که آدم کنار طرف همیشه خوشحال باشه؟ مهران که دیگه براش سنگ تموم هم گذاشته، چطور تونسته با یه همچین پسری، اینطوری رفتار کنه؟ یعنی انقدر ما آدما سقوط کردیم؟ انقدر بی چشم و رو و کثیف شدیم که فقط اسکناس میبینیم؟ به هر قیمتی هم که باشه؟
-کجایی؟ بیا بیرون از فکر ترانه! دارم حرف میزنما.
-جونم؟
-میگم حالا میخوای چه خاکی به سرت بریزی با ترانه؟
-والا امرو که هیچی، فردا میرم مغازه یه فکری میکنم. دنیا میگفت خودش میاد.
-یعنی چی؟ -یعنی میاد مغازه باز.
-واسه چی؟
-چه بدونم. میگفت میاد دیگه. دنیا رو که میشناسی، حس شیشم خیلی خوبی داره.
-یعنی میخوای براساس حس شیشم دنیا پیش بری؟
-من که کاری ازم بر نمیاد غیر از این.
-آره خب... اونم هست. راستی! -هان؟
-ملیکا گفت یکی از دوستاش ترم آخریه تو دانشگاه هنر. شاید بشه یه کارایی کرد.
-ایول بابا. دمش گرم. آره حتما پیگیر باش من نوکرتم.
-من نوکر نمیخوام، فعلا بخور تموم شه این املت، میمونه ناموسا.
-حاجی همون یکی دو لقمه ته دلمو گرفت. همونم به زور خوردم والا، گشنم نبود.
-اِ؟ خب پول تخم مرغارو بده. 3 تا واسه تو زده بودم.
زدم زیر خنده. ولی از ته دل نبود، فقط خندیدم که وانمود کنم که اون مهران همیشگیو دارم میبینم، همونی که هر چقدر هم حالت بد بشه، بلده جوری حرف بزنه که همش بخندی و بیخیال مشکلاتت بشی، نه اون مهرانی که خیره شده بود به صفحۀ گوشی...
چند ساعتی پیش مهران بودم، حرف زدیم، از دوران مدرسه، از باباش گفت، از مادرم گفتم، از ملیکا گفت، از چشمای ترانه گفتم. ساعت 5-6 بعد از ظهر بود که از خونشون زدم بیرون، حس و حال پیاده روی نداشتم، روز سنگینی بود. دربست گرفتم تا دم خونه، فکر این بودم که چی بگم که دنیا و مامان نفهمن که سرکار نرفتم. هرچند سر و وضعم از قبل از اینکه برم خونۀ مهران اینا خیلی بهتر بود، ولی بازم اوکی نبودم. فوقش میگفتم خستم، کار سنگین بوده، رفته بودیم انبار بار بیاریم و کلا مغازه نبودیم. ولی اگه علی آقا لو داده باشه کاریش نمیشه کرد. زنگ در و زدم مامان درو باز کرد.
-سلام پسرم، خیره مادر. زود اومدی.
-سلام مامان، رفته بودیم انبار امروز، بار جدید اومده، واسه همین. حسابی خسته ام.
-بمیرم برات، فشار نیاری به خودت مادر. به خدا راضی نیستم یه لقمه نون بیاری تو این خونه که پشتش عذاب و سختی و درد خودت باشه. علی آقا هم لابد واستاد و نگات کرد فقط؟
-خدا نکنه مادرم. نه بابا کاری نبود، فقط طولانی بود. اون بنده خدا هم شونه به شونه من کارکرد بابا، اونطوریا نیست. خدایی هر چه از مردونگیش بگم کم گفتم.
-خدا خیرش بده. راستی بابات زنگ زد.
-اِ؟ اون یاد ماهم هست؟
-اینجوری نگو دانیال، اونم گرفتاره، میدونی که.
-اون 10 ساله که گرفتاره، تمومی هم نداره. این همه خودشو برد زیر قسط و قرض و قول که چی؟ خونه بخره؟ اجاره نشینی یعنی اونقدر بد بود که الان بخواد سال به 12 ماه زن و بچشو نبینه؟
-گفت میاد خونه تا یکی دو ماه دیگه. حرص نخور.
-میخوام صد سال سیاه نیاد...
تند رفتم. بدجوری هم تند رفتم. هرموقع بحث بابا میشه، هر چیزی هم که باشه، مامان طرف بابا رو میگیره، ولی من اصلا حواسم نیست که چقدر براش مهمه و هر چی از دهنم در میاد میگم. اونم از یه جا به بعد فقط سکوت میکنه. چی بگه؟
-ببخشید مامان. منظوری نداشتم اصلا. خسته ام بدجور.
-عب نداره پسرم، چیزی خوردی؟ قورمه سبزی گذاشتم.
-آخ آخ دستت درد نکنه. صبحی یه چیزی خوردم، ولی الان بدجور گشنمه. ردیف کن که دوش بگیرم اومدم.
-قرمه سبزی بار گذاشتم انگشتاتو بخوری.
-به به! دنیا کو؟ -خوابه.
-اِ؟ برم بیدارش کنم پس.
-نه نه بزار بخوابه، خسته بود اونم.
-نه بابا بیدارش نمیکنم، خیالت راحت.
رفتم توی اتاق، روبروی آینه واستادم. یه نگاه به خودم انداختم، هنوز مهران تو مخم بود. تویی که انقدر همیشه مینالی از وضعیتت، همش فکر میکنی کسی دیگه ای نیست که انقدر مثل تو بدبخت باشه، تاحالا فکر کرده بودی که نزدیکترین دوستت از چه دورانی گذشته و تو حتی ازش خبر هم نداشتی؟ نمیدونستی پشت خنده هاش چه غم عمیقی خوابیده و بازم برای اینکه حال تو گرفته نشه میخنده؟ تو ماسک زدی یا اون؟ کدوم دوست صمیمیه که همچین بخش مهمی از زندگی رفیقش رو ندونه؟ عجب...
لباسامو عوض کردم و دوش گرفتم، اومدم سراغ قرمه سبزی و با پر ولع ترین حالتی که میتونستم تا آخرین دونه ی برنج با خورشت رو خوردم، مامان هم نشسته بود اونور میز و با لذت تماشا میکرد. کلا مامانا همینن، اون عشقی که اونا به پسراشون دارن، هیچ جای دنیا وجود نداره، لنگه نداره. هر چقدر هم که ازت ناراحت بشن، هر چقدر هم که دلشونو بشکونی، بازم تنها زنی که توی زندگیت تمام و کمال میتونی بهش اعتماد کنی، همیشه مادرته و بس!
[ادامه دارد..]
منبع: کافه پاراگراف - امیررضا لطفی پناه
کلمات کلیدی: رمان روی جدول های ولیعصر ، قسمت شانزدهم ، کافه پاراگراف ، امیررضا لطفی پناه ، کافه ، پاراگراف ، امیررضا ، لطفی پناه