فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان روی جدول های ولیعصر - قسمت چهاردهم

رمان روی جدول های ولیعصر - قسمت چهاردهم

ویرایش: 1395/12/23
نویسنده: chaampol

خونه ی مهران اینا تجریشه، از اون خونه های درندشت که حیاطش فقط اندازۀ یه خونۀ کامله! بابای مهران 20-30 سال پیش یه ارث هنگفتی بهش رسیده و تا تونسته زمین و خونه خریده و موقع به دنیا اومدن مهران فروخته و کامل زندگیشو از این رو به اون رو کرده. میشه گفت مهران همیشه توی ناز و نعمت بزرگ شده و هر چی که خواسته رو داشته، ولی این باعث نشده که مهران تبدیل بشه به یه آدمی که خودشو خیلی دست بالا بگیره، برعکس مهران اکثر رفیقاش بچه هایی بودن از خانواده هایی که 180درجه با خانواده ی خودش فرق داشتن، بچه هایی که هشتشون گرو نهشون بوده و اینم حسابی از بابائه میکنده و بهشون حال میداده، اما خب بهش وفا نکردن و کلی به اسم رفاقت تیغش زدن. کلا میگن آدم از هر طرفی که باشه، به طرف مخالفش جذب میشه. آدم خوبی باشی، به آدمای بد جذب میشی، فقیر باشی به پولدار و الی آخر. ولی ضرباتی که مهران از همین واقعیت خورده بود، باعث شد که تبدیل بشه به پسری که خیلی سخت اعتماد میکنه و خیلی سخت وابسته میشه و خیلی خیلی هم سخت میشه بهش نزدیک شد. از یه دختری هم یکی دو سال پیش خوشش می اومد و میخواست باهاش نامزد کنه، ولی خب فهمیده بود که دختره هم مثل اکثر دور و اطرافیاش فقط دنبال پولش بوده و نه چیز دیگه، برای همین یه مدت دور عشق و عاشقی رو کامل خط کشیده. من هم از اونایی بودم که همیشه طرد شده بودم. نه درسم خوب بود که بخوان دورمو بگیرن، نه وضعم خوب بود که بخوان تیغم بزنن، نه ویژگی خاصی داشتم که بتونم آدما رو به خودم جذب کنم. یه بار سعی کردم برای نماز مدرسه تکبیر بگم که اونم عاقبت خوشی نداشت و برای هفت پشتم بس بود.

شروع دوستی من و مهران ولی خیلی عجیب بود، از اون دوستیا که اصلا فکرشم نمیکردی که شکل بگیره، همه چی با یه کیک و نوشابه توی دبیرستان شروع شد. همراهش پول نیاورده بود. من برای خودم یه کیک دو قلو و یه نوشابه مشکی خنک خریدم؛ کیک رو که باز کردم دیدم بدجوری داره نگاه میکنه. گاز اول رو که از کیک زدم، اصلا از گلوم پایین نرفت. رفتم برای اونم خریدم. اونقدر تشکر کرد که اصلا بازم کیک از گلوم پایین نرفت. فرداش گفت زنگ آخر واستا، واستادم، مارو برداشت برد پیتزا خوردیم. تا خرخره خورده بودم، پیتزا چیزی نبود که یه پسری که اصلا نمیشناسی رو ببری و مهمون کنی. از همونجا فهمیدم که مهران آدمیه که اگر یه قدم براش برداری، 100 قدم برات برمیداره و همین مرامش برای رفیق شدن باهاش برام کافی بود.

تو تاکسی و نزدیک خونشون بودم، صندلی جلو نشسته بودم و باد با شتاب میخورد توی موها و صورتم. بوی سیگار راننده با یه آهنگ از مهستی مخلوط شده بود و کم کم هوای بیرون داشت با نزدیک شدن به ظهر گرم و گرمتر میشد. استرس و حال ناخوشی که داشتم خیلی کمتر شده بود و تقریبا از بین رفته بود، بجاش یه ذوق و شوق خاصی داشتم، انگار که اون قضیۀ دیدن ترانه جرقۀ یه چیزی رو توی قلبم زده بود. فکرشم نمیکردم امروز اینطوری بشه، حداقل صبح که از خواب پریدم و فکر اون کابوس توی مخم میچرخید اصلا توقع نداشتم که ترانه رو ببینم. یعنی زندگی همینه، وقتی منتظر یه اتفاق خیلی بد نشستی و ناخونات رو از نگرانی میجویی و دندونات از ترس میخورن روی هم، یدفعه یه اتفاق خیلی قشنگ برات میفته که حالتو جا میاره!

کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم، 4-5 دقیقه با خونشون فاصله داشتم، واسه همین زنگ زدم بهش که گوش به زنگ باشه و درو باز کنه.
-الو حاجی سلام، من یه چند دقیقه دیگه دم خونتونم.
-سلام، باشه حله. میبینمت دیگه.
-آره، فعلا پس. -فعلا

-دانیال به نظرم تو آدمی هستی که خیلی فکر میکنی. به نظرم همین فکر کردن زیادته که الان باعث شده منو تو کنار هم باشیمو زیر سایۀ چنارا قدم بزنیم.
-یعنی چی خیلی فکر میکنم؟ همه دیگه توی این زمونه خیلی فکر میکنن!
-نه منظورم اینه که دربارۀ همۀ چیزایی که شاید آدمای دیگه بهشون توجه نداشته باشن، تو به همۀ اینا فکر میکنی. شاید خودت متوجه نشده باشی، ولی خیلی تابلو فکر میکنی!
-اونوقت این فرضیۀ مهم علمی رو شما بر چه اساس مطرح کردید خانوم خانوما؟
-آخه میدونی، هر موقع فکر میکنی، ناخودآگاه شروع میکنی با ریشات بازی کردن، با انگشتات ور میری، خلاصه یه کاری میکنی که در غیر اونصورت انجام نمیدی. یعنی راحت میشه فهمید که کی داری فکر میکن!


رسیدم جلوی در خونه، زنگ در رو زدم:
-بله؟ -باز کن نفله. حالا خوبه آیفون تصویریه.
-شیطونه میگه وا نکنم پشت در بمونی تو این گرما له له بزنی. در رو زد و رفتم تو. یکم بعد رسیدم پشت در خونه و مهران با یه رکابی سفید و یه شلوارک قرمز درو باز کرد. قیافش غرق خواب بود، موهاش بهم ریخته بود و یه قاشق چوبی هم دستش بود. رفتم تو و در رو پشت سرم بستم، هوای خونه در مقایسه با بیرون مثل بهشت بود. یه آهنگ ملایم ویولن از 8 تا باندِ پذیرایی اول خونۀ کاخ مانندشون پخش میشد. دنبالش رفتم سمت آشپزخونه، آشپزخونه که چه عرض کنم، انبار غذا! بوی نیمرو و گوجه فرنگی و نون تست تازه پیچیده بود توی هوا. از پنجره ی بزرگ آشپزخونه که به سمت حیاط پشتی خونه باز میشد، نور خورشید اومده بود تو و میز چوب و فلزی وسط آشپزخونه رو روشن کرده بود که روش چند تا بشقاب مربعی شکل بزرگ پر از پنیر تبریزی، کره، گوجه و خیار و گردو، عسل و خامه، حلواشکری، چند نوع مربا، ژامبون، زیتون، و چندتا چیز دیگه که راستش نمیدونستم چی بودن به همراه نون بربری و دو تا لیوان بلند آب پرتقال چیده شده بود.

مهران رفت به سمت ماهیتابه که توش 4-5 تایی تخم مرغ و گوجه و فلفل دلمه ای و قارچ در حال سرخ شدن بودن و با قاشق چوبی که توی دستش بود تفتشون داد و یکم با نمکدونی که روی پیشخون سمت راستش بود، به مواد توی ماهیتابه نمک زد و بعد با دستاش بوی غذا رو زد به سمت خودش و یه نفس عمیق کشید و گفت:
-عشق کنا یعنی. آشپزی میکنم انگشتاتو میخوری! راستی چیزی نخوردی که؟
-نه بابا، فکر کن با اون وضعیت یه چیزی هم میخوردم مثلا! -خب پس حله.

خندم گرفت. اینکه انقدر یه نفر میتونه با یکی خاکی باشه، خیلی برام ارزشمند و جالبه، نشستم روی یکی از صندلی های کنار میز و گفتم:
-چه خبره بابا یه لشکر با این چیزایی که چیندی رو میز سیر میشن، املت هم که داری درست میکنی!
-حاجی منو که میشناسی، گشنم باشه یه گاو رو میخورم، واسه تو نچیندم اینارو که خودتو دست بالا میگیری گلابی. نهایت یه لقمه از این کره و مربا بهت میدم.
-املت مخصوص رو بده بخوریم سر آشپز، کره مربا که همه جا پیدا میشه.
-صبر پیشه کن فرزندم، کار داره هنوز.

چنتایی ادویه مختلف از کابینت سمت راستی برداشت و به بقیه چیزا اضافه کرد، در آخر هم دو تا مشت پنیر پیتزا خالی کرد روی اون معجون و گذاشتش روی میز و نشست: اینم از این، بوش آدمو میکشه لامصب. باز اگه چیزی کم و کسری هست سر میز بلند شو از یخچال بردار، دیگه خونه خودت دیگه، من حس و حال ندارم برم سر یخچال.
-نه داداش ردیفه، دمت گرم. -فدات.

یه نون تست برشته برداشت، یه قاشق بزرگ از مواد رو ریخت روش، یه مقدار فلفل بهش زد و یه لقمۀ چپش کرد، روش هم یکی دو تا زیتون خورد و یه کمی هم از آب پرتقالش و بعد گفت: خب دیگه چه خبر حاج دانیال؟

[ادامه دارد..]


منبع: کافه پاراگراف - امیررضا لطفی پناه
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان روی جدول های ولیعصر - قسمت چهاردهم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: رمان روی جدول های ولیعصر ، قسمت چهاردهم ، کافه پاراگراف ، امیررضا لطفی پناه ، کافه ، پاراگراف ، امیررضا ، لطفی پناه