

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت سی و هفتم
خستگی از یه طرف و بی خوابی از طرف
دیگه داشت داغونم می کرد. امیر رو با این
حال دیدن و دم نزدن از عجایب بود! کنار تختش نشستم روي زمین و به دیوار تکیه دادم و دستم رو روي پیشونیش گذاشتم.
واي بازم داغ شده بود! نزدیک یه ساعتی پاشویش کردم و دستمال خیس روي پیشونیش گذاشتم. از خستگی نشستم و سرم
رو روي تختش گذاشتم فقط در آخرین لحظه دستم رو روي دستش گذاشتم، از خنکیِ دستش لبخندي زدم، خیالم از نداشتنِ
تب راحت شد و دیگه هیچی نفهمیدم.
با گرمی اي روي دستم بیدار شدم و خواستم سرم رو بلند کنم که گرمی رفت. تعجب کردم و به دستم نگاه کردم. چیزي نبود.
دست
امیر کنارِ دستم بود. نگاهی به صورتش کردم. هنوز خواب بود. نگاهم به چشماي کبودش خورد که پلکش پرید. اي پسرِ
شیطون! خوابی دیگه، آره؟ باشه، بازي دوست داري؟!
بازم سرم رو روي تخت گذاشتم ولی چشمام رو نبستم. ده دقیقه گذشت ولی خبري نشد کلافه شدم و به این نتیجه رسیدم که
حتما اشتباه کردم. همین که خواستم بلند شم بازم گرمی اي رو روي دستم حس کردم. با این که می دونستم گناهه ولی نمی
دونم چرا این قدر این حس بهم آرامش می داد. چرا؟ چرا آروم شدم؟ چرا اصلا دستش رو روي دستم گذاشته؟ لبخند شیطونی
زدم و سریع دستش رو گرفتم و سرم رو بلند کردم. با اخم به صورت
یه کم ترسیدش نگاه کردم.
- چرا دستم رو گرفتی؟
امیر به تته پته افتاد.
امیر:
- من ... من ... دست ... دستت رو نگرفتم! خواب بودم دستم سر خورد ... روي دستت دیگه ... حتما.
با چشماي ریز نگاش کردم.
- مگه تختت سرسره ست که دستت روش سر خورده؟
امیر دستش رو از دستم کشید بیرون و گفت:
- اصلا تو چرا دستم رو گرفتی؟! نمی دونی گناهه؟
با ابروهاي بالا رفته نگاش کردم.
- خیلی پر رویی!
امیر خندید و گفت:
- همه می گن.
بلند شدم و دستم رو روي پیشونیش گذاشتم.
امیر:
! تو چرا هی به من دست می زنی دخترِ پر رو؟
- برو بابا! خجالتم نمی کشه! از دیروز شدم پرستارِ جناب عالی اون وقت این طرزِ حرف زدنته!
امیر لبخندي زد و گفت:
- مرسی، می دونم خیلی زحمت کشیدي.
لحنش جدي بود.
- خواهش می کنم، وظیفم بود.
امیر:
- چرا وظیفه؟
- چون من یه پرستارم، نمی تونم در قبالِ یه بیمار بی تفاوت باشم.
امیر:
- آهان! خوبه، مرسی.
- خواهش می کنم. حرف می زنی لبت درد نداره؟
امیر:
- نه.
- بخند ببینم.
امیر با تعجب نگام کرد.
- می گم بخند ببینم.
امیر:
- چرا؟
- می خوام ببینم لبت شکاف می خوره یا نه؟! بخیه می خواد یا نه؟
امیر:
- آهان! باشه.
نخندید ولی لبش رو کش داد که خدا رو شکر شکافش باز نشد. لبخندي زدم.
- خُب خدا رو شکر، فکر کنم دیگه نیازي به من نیست.
امیر:
- ساعت چنده؟
ساعتم رو نگاه کردم.
- نُه و نیم.
امیر:
- ازت خیلی ممنونم.
- خواهش می کنم، ولی باید بعدا بگی چرا این اتفاق افتاد.
امیر اخمی کرد و حرف نزد. اوضاع خراب بود که رفتم بیرون. بعد از خوردنِ صبحونه همراه مادر جون رفتیم خونه و امروز رو
سالاري بهم مرخصی داده بود چون دیشب تا صبح بیدار بودم. یه راست رفتم حمام و بعد از یه دوشِ مختصر روي تخت پهن
شدم.
صبح که از خواب بیدار شدم خوشحال بودم که یه روز توي خونه هستم. ولی همه ي فکر و ذکرم امیر بود و حالش. از طرفی
نمی دونستم حالش چه طوره، از طرفی هم نمی دونستم اگه بهش زنگ بزنم بد نباشه! بین دو راهی بودم که مادر جون صدام
زد.
- نیلو.
- جونم.
- دختر، یه زنگ بزن خونه ي آنا اینا، ببین این پسر حالش خوبه یا نه؟!
ذوق کردم ولی نشون ندادم، گفتم:
- چشم.
ادامه دارد...
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی