

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت سی و هشتم
سریع تلفن رو برداشتم و شماره رو گرفتم. آنا جون گفت:
- بله؟
- سلام آنا جون، خوبید؟
- ممنون دخترم، تو خوبی؟ گلناز خانم؟
- همه خوبیم، ممنون. راستش مادر جون گفتن براي پرسیدنِ حال امیر آقا تماس بگیرم، خوبه؟
آنا جون خندید و گفت:
- بله که خوبه، با زحمتایی که تو کشیدي مگه می شه خوب نشه؟!
- کاري نکردم، وظیفم بود.
- وقتی دیروز دیدم چه طور براي حالِ یه بیمار تلاش می کنی با خودم گفتم چرا نمی ري بیمارستان براي کارِ پرستاري؟!
- آنا جون، از محیطش بدم میاد.
در ضمن، من فقط براي امیر حاضرم این کارا رو بکنم، هه هه!
- گوشی دستت یه لحظه.
گوشی رو نگه داشتم. بعد از چند ثانیه صداش اومد که تپش قلبِ منم رفت بالا. امیر گفت:
- سلام خانم دکتر.
لبخندي روي لبم نشست.
- سلام، من دکتر نیستم جناب، پرستارم. خوبی؟
- براي ما شما همون دکتري. آره خوبم، ممنون. بابت زحمتات خیلی ممنون.
- خواهش می کنم، کاري نبود.
- در هر صورت حال خوبم رو مدیون تو هستم. اگه با این حال می بردنم بیمارستان باید سوال و جواب می کردنمون. می
دونی که زخمِ چاقو بود، بالاخره مشکوك می شن.
- درسته، متوجهم. هنوزم نمی خواي بگی کی بوده؟
- چه اهمیتی داره وقتی نمی شناختمشون؟
- حتما بعدا یه آزمایش بده، ممکنه چاقو آلوده یا عفونی بوده باشه.
- باشه، بازم ممنون.
- خواهش، چند وقت سرِ کار نیا.
امیر خندید و گفت:
- چند وقت! مگه شمشیر خوردم دختر! الانم حالم خوبه.
- خدا رو شکر، کاري نداري؟
- کاري نیست، مراقب خودت باش.
با جملش رفتم تو فضا. این بار برخلاف
همیشه که بعد از این جمله قطع می کنه، قطع نکرد. صداي نفس هاش آرامش رو بهم
تزریق می کرد.
آروم گفتم:
- تو هم همین طور.
صداي نفسِ عمیقش رو که شنیدم سریع تلفن رو قطع کردم. حالم خوب بود؟ نمی دونم! گونه هام حرارتش رفت بالا، حس
می کردم ازش آتیش می باره. با صداي مادر جون که حالِ امیر رو می پرسید تموم حس و حالم پرید و جوابش رو دادم.
- خوبه مادر جون.
- خدا رو شکر، نهار بخوریم؟
- چی داریم؟
- ته چینِ مرغ درست کردم.
- آخ جون! ایول.
همیشه عاشقِ ته چین هاي مادر جون بودم. نهار رو خوردیم و یه روزِ خوب رو در کنارِ هم گذروندیم.
****
تقریبا ده روز از اون روز می گذره و امیر بعد از سه روز مرخصی برگشت. جفتمون رفتارمون با هم عوض شده بود. اون بیشتر
نگام می کرد و کمتر حرف می زد، منم نمی دونم چرا براي هر بار حرف زدن باهاش سرخ می شم، قبلنا این جوري نبودم! هر
چی بود باعث می شد جفتمون کمی رفتارمون با هم محتاطانه باشه.
هر روز می دیدمش ولی حس می کردم از هم دوریم. دیگه مثل قدیما با هم شوخی نداشتیم، کل کل نداشتیم. هر روز افسرده
تر از دیروز می شدم. امیرم حرفی نمی زد، کاري نمی کرد که حداقل بفهمم اونم منو دوست داره یا نه. حس می کردم توي یه
مردابم که هر روز بیشتر توش فرو می رم ولی امیر بالاش ایستاده و نمیاد. حسی بهم می گفت اون حسی رو که من بهش
دارم امیر نداره.
چند وقتی بود که روزا خیلی معمولی پیش می رفت و بدون هیچ اتفاقی. صبح که از خواب بیدار شدم داشتم از سرما یخ می
زدم. چرا این شوفاژا خونه رو گرم نمی کنه؟! از سرما ناخن هام کبود شده بود. پتو پیچ شده، با چشماي بسته رفتم پایین که
دیدم آنا جون توي سالن نشسته. همون جور موندم. منو که دید، خندید و بهم سلام کرد. تازه فهمیدم پتو پیچم. سریع سلام
کردم و رفتم بالا. چرا این جاست؟ نمی دونم! گاهی خودم رو می زدم به بی خیالی که زیاد بهش فکر نکنم ولی نمی شد.
سریع یه دوش گرفتم و لباساي کارم رو پوشیدم و رفتم پایین تا برم سرِ کار.
آنا گفت:
- کجا می ري دخترم؟
تعجب کردم.
- سرِ کار دیگه!
آنا روش رو کرد سمت مادر جون و گفت:
- بهش نگفتید؟
- نه وا...! دیشب که خسته اومد و بدون شام خوابید اصلا نتونستم ببینمش چه برسه بهش بگم!
- چی رو باید می گفتید مادر جون؟
- شرکتتون یه هفته تعطیله و آقاي سالاري هم بهمون پیشنهاد دادن همراهشون بریم ویلاي شمالشون.
با اخم نگاهش کردم. باید بهم می گفت، من دوست نداشتم برم. برم بازم صبح تا شب امیر رو ببینم و از بی خیالیش عذاب
بکشم! عصبی شده بودم. توي یه جور عمل انجام شده قرار گرفته بودم.
- چرا آقاي سالاري بهم نگفتن شرکت تعطیله.
ادامه دارد...
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی