

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت سی و نهم
آنا گفت:
- آخه مثلِ این که تو دیروز زود رفتی خونه و اون آخرِ وقت به همه گفته و تو نبودي.
سرم رو انداختم پایین. مادر جون با چشماي ریز نگام کرد.
آنا گفت:
- حالا افتخار می دید همراهمون بیاید؟
- این چه حرفیه آنا جون! هر چی مادر جونم بگه.
می دونستم مادر جون از دستم دلخوره، آخه نمی دونست من دیروز زودتر از شرکت بیرون اومدم، چون رفتم یه پارك و سرِ
موقعی که از شرکت بیرون میام رفتم خونه.
مادر جون گفت:
- برو آماده شو، هر وسیله اي هم می خواي بردار.
آنا جون گفت:
- قربونتون برم، خیلی خوش می گذره.
- ببخشید، فقط کی راه می افتید؟
- سالاري گفت بعد از نهار راه بیفتیم خوبه، تا شب می رسیم.
- پس من برم وسایلم رو حاضر کنم. مادر جون وسایلِ شمارم حاضر کنم یا خودتون آماده می کنید؟
- نه مادر، خودم جمع می کنم، فقط براي نهار حوصله ي آشپزي داري یا خودم بپزم.
- نه، زود میام خودم درست می کنم.
رو کردم سمت
آنا جون و گفتم:
- فقط ما مزاحمتون نباشیم؟!
آنا جون بلند شد، اومد رو به روم، دستم رو گرفت و گفت:
- این چه حرفیه دخترم؟ وجود شما سفرمون رو صد برابر لذت بخش تر می کنه!
لبخندي زدم، گونش رو بوسیدم و گفتم:
- ممنون، پس من برم سراغ کارا.
- برو عزیزم.
داشتم تو اتاقم لباس هام رو جمع می کردم که در باز شد و مادر جون وارد شد. مادر جون اومد کنارم روي تختم نشست و
گفت:
- خُب، دیروز با این که زود از شرکت زدي بیرون چرا دیرتر از همیشه اومدي؟
می دونستم مادر جون طاقت نداره و زود میاد سراغم. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- حالم خوب نبود مادر جون، رفتم توي یه پارك.
مادر جون چونم رو گرفت، بالا آورد و گفت:
- چرا؟ چت بود؟
- چیز مهمی نبود مادر جونم، کمی عصبی بودم و حالِ روحیم خوب نبود.
- باشه دخترم، حالا اومدم بگم اگه دوست نداري بریم بگو خودم یه بهونه میارم. دوست ندارم بذارمت توي منگنه. حس کردم
دوست نداري بریم.
لبخندي زدم گفتم:
- نه عزیزم، اولش راضی نبودم ولی الان دوست دارم بریم، فقط با ماشینِ خودمون بریم و اگه یه وقت دیدیم مزاحمشونیم
خودمون یه هتل یا ویلایی می گیریم، باشه؟
مادر جون لبخندي زد و گفت:
- خودمم همین ها رو می خواستم بگم، دوست ندارم سربارِ کسی باشیم.
- پس بریم حاضر شیم.
- نهار می خواي چی بهمون بدي؟
- چی دوست داري؟
- بد جور هوس کتلت هات رو کردم.
- چشم. زشت نیست جلوي آنا جون کتلت بذاریم؟
مادر جون خندید و گفت:
- نه بابا، می تونی زیادم درست کنی براي توي راه خودمون و اونا، چه طوره؟
- خوبه. هر چی از خوراکی گرفته تا مواد غذایی بگو یه ساعت دیگه می رم خرید.
- باشه، لیست می کنم می دم بهت.
مادر جون روي موهام رو بوسید و رفت بیرون. چمدونِ لباسام رو بستم و رفتم پایین. چند بسته گوشت چرخی گذاشتم بیرون تا
یخش براي کتلت باز شه. سوییچ رو برداشتم و گفتم:
- مادر جون، دارم می رم، لیستت رو بده.
آنا گفت:
- کجا می ري دخترم؟
- می رم کمی خرید دارم، شما چیزي نمی خواید؟
- نه گلم، مرسی.
لیست رو از مادر جون گرفتم و رفتم. از چیپس و پفک گرفته تا مواد غذایی، جوجه ي آماده و ماکارونی، خیلی خرید کردم. می
دونستم مادر جونم مثل من از آویزون بودن به کسی متنفره، براي همین این همه مواد سفارش کرده. خریدها که تموم شد،
رفتم خونه.
آنا جون با دیدنِ خریدها تعجب کرد و گفت:
- اینا رو براي چی خریدي دختر؟
- خُب معلومه، براي سفرمون.
- چرا دخترم؟ همه چی رو خود سالاري تهیه می کنه.
- این جوري ما هم راحت تریم، بالاخره سفر و خرج ها دونگی باشه بهتره.
آنا جون لبخندي زد و گفت:
- هر جور شما راحتید.
همه ي کتلت ها رو پختم. تقریبا یه ظرف وکیوم کاملا پر شد. نهارمون رو خوردیم و کلی آنا جون از غذام تعریف کرد، منم
کلی ذوق کردم. بعد از نهار بود که امیر تماس گرفت و گفت تا نیم ساعت دیگه می رسن. خیالم از بابت ماشین هم راحت بود.
ادامه دارد...
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی