

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت چهل و یکم
خدایا! چرا داره میاد این ور؟ اهمیتی ندادم
فکر کنه خوابم. شالم مشکی بود و مطمئنا چشم بازم رو تشخیص نمی داد. کنارم رسید و از شیشه نگاهی بهم انداخت و آروم
شیشه رو زد. عکس العملی نشون ندادم. بازم رفت و ماشین رو دور زد و صداي درِ ماشین نشون می داد جاي مادر جون
نشسته. حس کردم قلبم اون قدر محکم می زنه که صداش رو حتی امیر هم می شنوه. نفس هام داشت مقطع می شد.
امیر گفت:
- نیلوفر؟
تپشم رفت بالاتر.
- نیلو، خوابی؟
خُب وقتی جواب نمی دم خوابم دیگه! برو بیرون.
- نیلوفر، بیدار شو کارت دارم.
چند باري صدام کرد، دید فایده نداره خودکارم رو از روي داشبورد برداشت و توي بازوم فرو کرد. گفتم:
- آي!
صاف نشستم، بازوم رو مالیدم و به چشماي شیطونش نگاه کردم. گفتم:
- چرا این جوري می کنی؟ اصلا تو چرا این جایی؟
امیر لبخندي زد و گفت:
- خواب بودي؟
- بله، کاري داري؟
- بله، راستش ... می خواستم یه چیزي بگم.
- چی؟
امیر خندید و گفت:
- راستش نمی خواستم چیزي بگم، فقط اومدم ببینم چته؟! می شه بگی چته؟
تعجب کردم! گفتم:
- من چیزیم نیست.
- دارم می بینم، رفتارت عوض شده، خودت نمی فهمی؟
پوزخندي بهش زدم. رفتارِ من؟ خُب آره، منم عوض شدم ولی اول اون عوض شده. گفتم:
- مطمئنی من عوض شدم؟
امیر با اخمِ ریزي نگام کرد و گفت:
- منظورت چیه؟
ساخته و منتشر شده است () این کتاب توسط کتابخانه ي مجازي نودهشتیا
- اصلا منظوري نداشتم، هیچی، اصلا هیچی.
- وقتی حرفی رو می زنی کامل بگو، منظورت چی بود؟
سکوت کردم. چی بگم؟ گفتم:
- منظورِ خاصی نداشتم امیر.
تازه فهمیدم بازم بعد از چند وقت اسمش رو صدا زدم. لبم رو گاز گرفتم. امیر لبخندي زد، سرش رو تکون داد و گفت:
- خوبه، اخلاقاي خوبت داره رو می شه.
با تعجب نگاش کردم. امیر گفت:
- قدیما حداقل اگه راستش رو نمی خواستی بگی سکوت می کردي، الان داري راحت دروغ می گی! نیلو، گلناز خانم باهام
صحبت کرده، گفت چند وقته رفتارت عوض شده، درست مثلِ توي شرکت.
عصبی شدم و گفتم:
- من رفتارم عوض شده؟! تو چی؟
- رفتارِ تو چه ربطی به من داره؟
واي! خاك بر سرم! دارم خودم رو لو می دم! همون حرف نزنم بهتره! چشماي ریز شده ي امیر داره بهم نشون می ده که دارم
خودم رو لو می دم! خواستم جمعش کنم، با صداي لرزونی گفتم:
- منظورم این بود که تو هم رفتارت ممکنه عوض بشه ولی کسی باهات کاري نداره، من نمی تونم یه مدت تو خودم باشم؟
- نمی فهمم چی می گی نیلوفر.
خُب خودمم نمی فهمم چی می گم، چه برسه به تو! نمی دونم چرا اشکم دمِ چشمم بود.
- چرا نمی فهمم چی می گی؟
- برو بیرون امیر، می خوام تنها باشم.
- چرا این طوري شدي نیلو؟! چرا؟ چرا حس می کنم داري خودت رو نابود می کنی؟ بگو چی داره تو رو می خوره؟ شاید بتونم
کمکت کنم.
- نمی تونی امیر، برو خواهش می کنم.
اشکم ریخت، فقط یه قطره. نگاه
امیر همراه اون قطره از چشمم تا چونم رفت و بعد افتاد رو پشت
دستم. دوباره نگاهش به
چشمام افتاد.
امیر:
- داري داغونم می کنی نیلو، داري ...
نگاهم رو ازش گرفتم و به دستم دوختم. با نزدیک شدنِ دستش به دستم چشمام گرد شد. با انگشت سبابه اش بدون هیچ
تماسی با دستم قطره اشکم رو لمس کرد.
- چی ارزشش اون قدر بالا بوده که اشکات رو به خاطرش می ریزي؟
بازم سکوتم جوابش بود.
- کاش می تونستی بهم بگی، کاش منو مثل یه دوست قبول داشتی.
دستش رو مشت کرد و سریع از ماشین پیاده شد. با قدم هاي بلندي به سمت مخالف
مادر جون اینا رفت. اشکم شدت گرفت.
چرا این قدر ضعیف شدم؟ چرا اجازه دادم اشکام بریزه؟ چرا گذاشتم بفهمه یه چیزیم هست؟ چرا؟ خدایا چرا؟ من نباید رازِ دل
خودم رو به همین زودي ها برملا کنم. چرا نذاشتی یه کم قوي باشم؟!
با اون یکی دستم با حرص اشک روي دست دیگم رو پاك کردم.
ادامه دارد...
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی