

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت چهلم
هممون حاضر نشسته بودیم که زنگ رو زدن. از قبل چمدون هامون رو توي صندوق عقب گذاشته بودم. مادر جون رفت توي
ماشینم نشست. امیر با دیدن ماشینم اومد جلو و گفت:
- سلام.
نگاهی بهش کردم. از تپش و حرارت و استرس، قلبم تو دهنم بود ولی به روي خودم نیاوردم و با بی تفاوت روم رو برگردوندم
و صندوق رو باز کردم تا توپِ والیبالم رو بذارم توش و همزمان جوابش رو داد:
- سلام.
هنوز سایه اش رو جلوم می دیدم ولی برنگشتم طرفش. نمی دونم چرا داشتم برخلاف
همیشه باهاش سرد رفتار می کردم.
واقعا نمی دونم چرا؟!
با صداش برگشتم سمتش. چرا نگاش دلخور بود؟ گفتم:
- بله.
- همراه ما نمیاید؟
- چرا دیگه! داریم با شما میایم شمال.
- نه، منظورم با ماشینِ ماست.
- آهان! نه ممنون، با ماشین خودم راحت تریم.
امیر لبخند کجی زد و گفت:
- باشه، به هر حال خوشحال می شدیم همه با هم بریم.
- ممنون از تعارفتون.
ناخودآگاه فعلامون جمع شده بود و هنوزم دلیلش رو نمی دونم! نمی دونم چرا؟
- پس فاصلتون رو باهامون زیاد نکن.
فعلش مفرد شد، خوبه!
- باشه، فعلا.
آنا جون سوار شد و رفتن بیرون. همه ي درها و پنجره ها رو بستم، قفلِ امنیتی رو هم فعال کردم، گاز رو هم بستم، با خیال
راحت رفتم بیرون و نشستم توي ماشین.
مادر جون گفت:
- بریم؟
- بله.
ماشین رو روشن کردم که امیر بعد از من روشن کرد و جلوتر ازم راه افتاد. وسط
راه، امیر، آقاي سالاري رو از جلوي درب
خونشون برداشت و به سمت
شمال راه افتادیم. تقریبا ساعت نزدیکاي پنج بود که از خستگی چشمام باز نمی شد.
مادر جون گفت:
- خسته اي؟
- خیلی.
- می خواي بگو یه نیم ساعتی این اطراف استراحت کنیم بعد راه بیفتیم.
- آره، شما بهشون زنگ می زنی؟
- آره دخترِ قشنگم.
تماس گرفت و صد متر جلوتر امیر ایستاد. منم تقریبا چند متر عقب تر ایستادم. آنا جون، امیر و سالاري پیاده شدن و مشغولِ
دیدن اطراف شدن.
سرم رو روي فرمون گذاشتم و گفتم:
- مادر جون شما برید پیشِ آنا جون، من نیم ساعت بخوابم.
- خوبی؟
- آره بابا، فقط چشمام داره بسته می شه.
- باشه عزیزم، هر وقت خسته شدي منم می تونم بشینم.
- نه مادرم، خوبم، فقط خوابم گرفته.
مادر جون پیاده شد و رفت. صندلی رو خوابوندم و روش لم دادم. گوشه ي شالم رو انداختم روي صورتم تا آفتاب بهم نخوره.
خودم می دونستم خوابم نمیاد و اینا همش بهونه ست. خوابم نمیاد، دلگیرم، دلتنگم، بی قرارم. خدایا! چرا من این طور شدم؟
چرا این قدر برام مهم شده؟ چرا بی تفاوتیش داره داغونم می کنه؟ دقیقا از همون روز که تلفنی حرف زدیم رفتارش عوض
شده. نکنه من کار بدي کردم؟ بهش گفتم تو هم مراقب خودت باش، نکنه ... اَه!
کمی صندلی رو بالاتر بردم و از زیر شال چشمم رو به بیرون دوختم. یه لحظه قلبم نزد. امیر دور بود ولی نگاهش این جا بود.
داشت با مادر جون حرف می زد ولی نگاهش دقیقا به من بود. فکر کنم دارن درباره ي من صحبت می کنن. بعد از چند لحظه
مادر جون ازش جدا شد و رفت سمت
آنا و امیر قدم هاش به سمت من می اومد.
ادامه دارد...
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی