

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و هفدهم- الف
🔻با قدمهایی آرام به سمت گیشه ی بازرسی پاسپورت می رود.
مسئول نشسته روی صندلی بلندِ پشت کانتر، به سمت جلو خم می شود تا صورت نامدار را بهتر
ببیند.
نگاه نامدار روی صورت مرد میانسال است.
موهای کوتاه و زبر و سفیدش را به یک سمت داده.
پاسپورت را به سمت خودش می کشد و نگاه نامدار را وادار به انحراف مسیر خود می کند.
مکث طولانی و نگاه خیره و مکررش از روی عکس پاسپورت و مشخصاتِ آن به سمت کامپیوتر و
آنچه در آن ثبت شده، اثری از یک اتفاق غیر معمول دارد.
پالتوی تا شده روی دستش را روی ساعد دیگرش می آویزد و به مرد میانسال، منتظر و نافذ نگاه می کند.
مرد، پاسپورت را می بندد ولی مثل همیشه، آن را روی کانتر نمی گذارد. به ماموری که کمی دورتر
ایستاده اشاره ای می کند.
اخم آرامی روی پیشانی نامدار می نشیند.
مرد میانسال، با چشم به مامور اشاره می کند و می گوید: همراه ایشون تشریف ببرید!
و دستش را برای گرفتن مدارکِ مسافر بعدی دراز می کند.
- مشکلی هست؟!
مامور، با دست، راه را نشان می دهد و می گوید: از این طرف...
***
هواپیمای نامدار، نزدیک به یک ساعت است فرود آمده. مسافرها، بارها را تحویل گرفته اند، به
سالن آمده اند، در آغوش استفبال کننده ها رفته اند، با چهار چرخ های حمل چمدان، سالن را ترک
کرده اند... ولی نامدار بینشان نبوده.
هانیه نگران شده و امیرعلی، ساکت، با اخم از پشت شیشه، به پله ها و به گیتِ خروجی مسافران
خیره مانده.
8هواپیمای بعدی که می نشیند، امیرعلی سر خم می کند طرف هانیه.
- اصلا مطمئنی با این پرواز اومده؟!
هانیه فقط سر تکان می دهد.
- شاید آخرین لحظه پشیمون شده.
- اگه نیومده بود، از دیروز یه خبر بهمون می داد.
امیرعلی می ایستد.
- الان برمی گردم.
رفتن امیرعلی را به طرف اطلاعات تماشا می کند.
|نکنه لج کرده؟!... با کی؟! خودش گفت میاد... نامدار قابل پیش بینی نیست!|
بلند می شود تا او را همراهی کند.
دختر جوانی که پشت سیستم نشسته، یک نگاه به مانیتور دارد و یک نگاه به امیرعلی.
بی توجه به هانیه، با صدایی نرم می پرسد: گفتین فامیلیش چی بود؟!
امیرعلی خونسرد جواب می دهد: راد... نامدار راد.
دختر با لبخند، نگاهش می کند و سر تکان می دهد.
- اوهوم!
در جواب دادن مکث می کند.
- توی لیست پرواز هستن...
هانیه زودتر از امیرعلی می پرسد: پس چرا نیومده؟!
دختر، با ظرافت، شانه بالا می اندازد.
شاید معطل بارشون شدن... حالا باز از حراست گمرک هم سوال کنید.
امیرعلی آدرس جایی که گفته را می پرسد.
- مامان... تو منتظر بمون.
هانیه سر تکان می دهد که |نه| و پشت سرش می رود.
مردِ ریشوی جدی، با لباس فرم، بدون نگاه مستقیم به هیچ کدام، به مانیتور پیش روش خیره می
شود. مکثی طولانی می کند. باز بدون نگاه به هانیه و امیرعلی، بیسیمش را برمی دارد. نام نامدار را
می گوید و وضعیتش را استعلام می کند.
امیرعلی، معنی کلمات سختش را نمی فهمد. فقط نفس عمیق می کشد. صدای مردانه ای که از بیسیم بلند می شود هم مفهوم نیست. کدی را می گوید.
مردِ ریشو، حالا به آن دو نگاه می اندازد و از امیرعلی می پرسد: شما نسبتتون با نامدار راد چیه؟!
- پدرِ من و همسر این خانوم.
مرد، با دقت و اخم به هر دو خیره می شود. دستی به ریشهای سیاهش می کشد و می گوید:
ایشون بازداشت شدن.
امیرعلی نمی فهمد نامدار چه شده ولی هانیه متعجب و ترسیده تکرار می کند:
- بازداشت شدن؟!
مرد، سر تکان می دهد.
- آخه برای چی؟!
امیرعلی به مادرش نگاه می کند.
- چی شده؟!
هانیه بی حواس می گوید |گرفتنش| و دوباره از مرد می پرسد:
برای چی سرکار؟! مگه مشکلی پیش اومده؟!
مرد، طلبکارانه به هانیه نگاه می کند.
- من سرکار نیستم!... خواهرم! اگه مشکلی نداشت که مثل بقیه می اومد توی سالن...
امیرعلی تازه متوجه شده.
- کجا می تونیم ببینیمش؟!
نگاه مرد، روی نیم پالتوی کاوالیِ امیرعلی، بالا و پایین می رود. توی چشمهاش تمسخر می
نشیند.
- فعلا مقدور نیست ددی جونتو ببینی!
هانیه خودش را جلو می کشد.
- یعنی چی؟! می خوایم بدونیم الان کجاست و به چه دلیل نگهش داشتین؟
مرد، سرگرم ورقه های روی میز می شود.
- جاش خوبه... شمام بفرمائید منزل، بعد از روشن شدنِ قضیه، خودش باهاتون تماس می گیره.
هانیه کمی خم می شود روی میز.
- آقا! من باید بدونم همسرم به چه دلیلی بازداشت شده.
مرد، خیره می شود در چشمهای هانیه.
- من موظف نیستم برای شما توضیحی بدم! گفتم برید خونه، کارشون که تموم شد، با شما تماس
می گیرن.
امیرعلی هم با اخمی غلیظ خیره شده به مرد که با لحنی بی حوصله با مادرش صحبت می کند.
- منتظر می مونیم کارشون تموم بشه.
نگاه مرد، کشیده می شود روی امیرعلی. و باز با چشم، سرتا پاش را بررسی می کند.
- اینجا نمی مونن... منتقل میشن مرکز.
- مرکز؟! مرکز دیگه کجاست؟!
مرد، جواب سوال هانیه را نمی دهد.
امیرعلی خونسردیش را از دست می دهد.
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و هفدهم ، الف ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، مایکل جکسون