

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و شانزدهم- ب
- چرا اومدی اینجا، روی تخت امیر؟!
نهال نگاهش می کند و ابرو بالا می اندازد.
- خواستم حرصش بدم!
نفس بلندی می کشد.
- خوب نیست با این سن و هیکل، با امیر دنبال بازی کنی و بیای توی اتاقش...
ابروهای نهال بالا می پرد.
- جـــونم؟!! ببین کی داره به کی درس خانوم بودن میده!
نگاه نازنین لبریز از شرم و عذاب وجدان می شود.
یعنی چی؟!
نهال با خنده می نشیند.
- یه کلمه هم از عروس خانوم!
می ترسد دستش بیش از این برای نهال رو شود.
برمی گردد طرف در و همانطور که بیرون می رود، می گوید: پاشو بیا پایین... امیرعلی پایین
تنهاست.
نزدیک در آپارتمان رسیده که صدای بلند نهال را می شنود.
- آقا داماد ما رو می خواد چیکار؟! لولو سر خرمن می خوای؟!
صدای داد امیرعطا هم از حمام می آید.
- نهال! اومدم بیرون، توی اتاقم نبینمت دختره ی زبون دراز!
می خندد و بیرون می رود.
امیرعلی در اتاقش مانده...
***
هانیه و امیرعلی آماده شده اند به فرودگاه بروند.
امیرعلی هنوز باور نمی کند نامدار صرفا برای خواستگاری و صحبت درباره ی نازنین، به این
سرعت به ایران آمده.
قطعا مسئله ی کار هم مطرح است. درگیری ها و مشغله اش در نیویورک کم نیست ولی چطور
راضی شده به خاطر امیرعلی و مسائل شخصیِ او، به تهران بیاید، هنوز براش مشخص نیست.
هانیه با ایران خانوم در این مورد همه ی صحبت هاش را کرده.
انقدر با هم راحت هستند که به هانیه، بدون رودر بایستی بگوید منتظر عکس العمل و مخالفت
احتمالی شکوه باشند.
نها هم دو روز بعد، از مکه برمی گردند.
در راهِ فرودگاه، هانیه سعی می کند امیرعلی را برای مخالفتهای پیش روش، آماده کند. آنطور که
مهربان گفته، شکوه در مورد دخترهاش، به ویژه نازنین، حساسیت های خاصی دارد؛ مخصوصا
وقتی پای خواستگار و ازدواج در میان باشد.
امیرعلی ته دلش آرام است؛ عجیب آرام است.
به مادرش هم دلیلش را می گوید. عروسش بله را گفته... دیگر چرا باید نگران باشد؟!
ولی چیزی که نمی دانسته و با حرفهای هانیه متوجهش شده، اعتقادات سفت و سخت شکوه است
که باید برای رسیدن به نازنین، شرایط مورد قبول او را داشته باشد.
***
نمی داند از ک ی صدای غرش موتورهای هواپیما براش مطبوع شده.
نزدیک دو ماه است امیرعلی را ندیده و دو هفته از رفتنِ هانیه، به سختی سپری شده.
با روشن شدن چراغ بستن کمربندها و در پیِ آن، صدای برخورد چرخهای هواپیما با زمینِ ایران،
برای لحظه ای چشمهاش را می بندد.
به این سفر احتیاج دارد؛ شاید بتواند تمدد اعصابی براش باشد.
از شوق، چشمهاش لحظه ای از تعقیب ماشینهای باربری باز نمی ایستد. بالاخره از میان انبوه
هواپیماها، پیدا می شوند.
باربرها با گامهای بلند، نزدیک می شوند تا چمدانها را از قسمت بار به داخل فرودگاه منتقل کنند.
مهماندار، سرش را برای نامدار تکان می دهد و با آرزوی سفری خوش، بدرقه اش می کند.
لبخند بر لب، اولین قدم را بر روی خاک وطن می گذارد.
مسئول چک کردن مدارک هم، سرش را برای نامدار تکان می دهد و به این ترتیب، اجازه ی
گذشتن از خط زرد رنگ ترسیم شده روی زمین را صادر می کند.
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و شانزدهم ، ب ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، مایکل جکسون