

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و پانزدهم- ب
کلافه از موعظه غر مى زند:
- ا ...شلوغش نکن دیگه !
دستى تو هوا مى چرخاند و اضافه مى کند :
- اصلاً همه ی این کار ها رو کردم یه طورى بشه!
برق تو طئه و شیطنت چشمهاش را روشنتر کرده.
عطا عصبى یک ردیف دیگر را هم جستجو مى کند ،هیچ ظرف گلابى نیست.
- یعنى چى ؟!
- هیچى بابا! اگه به نازنین باشه ،مى خواد بشینه سر سجاده و دست به دامن خدا و اهل بیت و صد
و بیست و چهار هزار پیغمبر بشه ،بلکه دو بامبى بزنن پس کله ی این پسره ،شاید بجنبه! ......به
قول مهربان، قسمت جنبونو باید جنبوند!
فعلًا که به نظر مى رسه تو ارواح هفت جدشونو جنبوندى! .....از رفتاراى امیر على یه چیزایى
فهمیده بودم ،یعنى واقعاً نازنین هم؟!
نهال ذوق زده کالمش را قطع مى کند.
- فقط خدا کنه رفیقت کارو یکسره کنه ،وگرنه شکوه جون برسه از دست جنبون جنبون هم کارى
برنمیاد!
امیر عطا با اخم مى گوید:
- چرا چرت و پرت مى گى؟!
با شیطنت مى خندد و مراد را داخل قفس قرار مى دهد و با شلوار دستهایش را پاک مى کند.
- اگه حاجیت ساربونه ،میدونه شترهاش رو کجا بخوابونه!
امیر عطا با چندش نگاه از شلوار نهال مى گیرد، ابرویى بالا مى اندازد و مى پرسد :
- منظور؟؟!
نهال نفس عمیقى مى کشد.
- منظور اینکه این شتریه که دم خونه هر کس مى خوابه!
عطا شیطنت کلامش را مى گیرد ،چشمهایش را تنگ مى کند و با پوزخندى که کنار لبش جا خوش
کرده، مى گوید:
- از اونجا که به نظر مى رسه ارتباط تنگاتنگى با شترها دارى ،بى زحمت بگو زودتر دم خونه ی
منم بخوابه!
کم نمى آورد.
- شتر در خواب بیند پنبه دانه! کى به تو زن میده عطا جون؟!
خنده اش مى گیرد ،امکان ندارد از پس زبان این نیم وجبى بر بیاید. می داند اگر آنجا صبر کند ،تا
خود صبح با یک قافله شتر درگیرش مى کند.
- حالا چه گیرى دادى به این حیوون بى نوا؟
بس که شیکه!!!
از لابلای گلدانها با تعجب بر مى گردد.
- شتر ؟!!
- اوهوم، دقت کن عین مانکنا راه میره ،....یه پا عقب ،یکى جلو .....یکى جلو ،یکى عقب !
بعد هم همانطور شروع مى کند به ادا درآوردن و راه رفتن .
امیر عطا با تاسفى نمایشى سر تکان مى دهد.
- همون تو دقت کنى ،جوابگوى کل فامیل هست ......،نخیر نیست که نیست!
- آره منم خیلى گشتم ،اصلا تو این گلخونه شتر با بارش گم مى شه ،چه برسه به گلاب !
عطا انگشت اشاره اش را تهدید آمیز به سمتش مى گیرد.
- به خدا ،یه بار دیگه اسم اون کوهان به سر رو جلوى من بیارى ،اون زبون درازتو کوتاه مى کنم.
آهسته از کنار گلدانها رد مى شود.
- قبول ،تو فقط این گلابو پیدا کن تا عروس خانم بله رو نداده!
امیر عطا کلافه از جایش بلند مى شود.
- نخیر ،اینجا هم نیست .بیا بریم ،خسته م .
میان راه عطا ازش مى پرسد :
- فکر مى کنى به کجا رسیدن؟!
با ذوق و خنده به سمت عطا بر مى گردد.
- به جاهاى خوب خوبش
***
صداى پچ پچ آهسته اى از اتاق نازنین مى آید.
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و پانزدهم ، ب ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، مایکل جکسون