

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و چهازدهم- ب
- جسی برام خیلی عزیزه... با هم بزرگ شدیم... راحتیم... مثل تو و نهال با امیر... اون دختر منشی
هم...
سر تکان می دهد.
- من واقعا منظورتو نمی فهمم نازنین!.. حتا باهاش صمیمی هم نیستم...
- چرا اونقدر راحت می اومد توی دفترت؟ من با همون برخورد کوتاه فهمیدم ازت خوشش میاد...
امیرعلی، کلافه دو دستش را روی دماغ و دهانش می کشد.
- فقط می اومد قهوه درست می کرد... هیچ کاری با هم نداشتیم... دارم راست میگم! برخوردم با
اون و منشیِ الانِ خودم، همونطوره که توی امریکا هم با منشی های آفیس هستم... رفتارم و
برخوردم بدون منظوره...
فهمیده! می داند! اگر نبود، امیرعطا انقدر راحت او را وارد جمع خانواده و سه نفره ی خودشان نمی کرد. ولی سخت است قبول کند... اینطور تربیت شده.
- سکوت نکن نازنین... بگو...
صداش همچنان کلافه است.
نازنین، انگشتهاش را در هم تاب می دهد.
- اون... بطری ها... مشروبی که می خوری...
امیرعلی بی طاقت می پرسد: بطری ها چی؟! نازنین! بدون نگرانی، بدون ترس، ایده هاتو بگو...
وقتی از حرف و ایده ت مطمئنی، سرت رو بالا بگیر و بگو... نترس!
تا به حال نتوانسته! تا به حال، فقط اطاعت کرده و اگر مخالف نظر شکوه هم بوده، سر به زیر،
مخالفتش را در سرش نگه داشته.
احساس می کند او هم قدرت دارد بدون وحشت، از عقیده ای که به نظرش درست است، حرف بزند. مردد سر بلند می کند و به چشمهای منتظر امیرعلی نگاه می کند.
- توی اسلام، خوردن الکل حرومه... من نمی تونم قبول کنم کسی که می خوام باهاش... یعنی نمی تونم باهاش کنار بیام... اعتقاداتم بهم اجازه نمیده.
امیرعلی چند لحظه ساکت فقط نگاهش می کند. لبش را می مکد و به سقف اتاق خیره می شود.
حالا سکوت اوست که نازنین را کلافه کرده.
آرام سرش را پایین می آورد و به نازنین نگاه می کند.
- قبول داری دین و اعتقادات و باورهای هر آدمی، شخصیه؟ یعنی من می تونم مثل هندی ها، یه گاو رو بپرستم... به خودم هم مربوط میشه...
نازنین، آرام سر تکان می دهد.
- وقتی قبول داشته باشیم هر کس آزاده اعتقادات خودش رو داشته باشه، وقتی به اعتقادات همدیگه احترام بذاریم، به نظرت مشکلی برامون پیش میاد؟... همه جای دنیا، دو نفر با دو تا دین
مختلف، ازدواج می کنن... یهودی یا بودایی... مسلمون با مسیحی ... بودایی با بی دین!... پس چرا
با هم مشکل ندارن؟! چون همونطور که دین و اعتقاداتشون فرق داره، به اعتقاد طرف مقابلشون
احترام می ذارن...
از چشمهای نازنین مشخص است نپذیرفته.
- ببین! مامان من، حجاب داره... نماز می خونه... روزه می گیره... ولی پدرم نه... الکل مصرف می کنه، نماز نمی خونه... ولی سی ساله دارن با هم زندگی می کنن. بدون مشکل و اختلاف سر
چیزهایی که یکی شون قبول داره و اون یکی نه... نه فقط درباره ی دین... مامانم از سیگار بدش
میاد... پدرم ترک نکرد... فقط پیش مامانم نمی کشه... به خواسته ش احترام گذاشت... درباره ی
دین هم نه مامانم گفت نماز بخون... نه پدرم گفت حجابتو بردار...
نفس بلندی می کشد.
- باهات روراستم... من اسلام رو زیاد نمی شناسم... کارهایی که از مامانم و مهرانه توی خونه
دیدم، همه ی اون چیزیه که از اسلام می دونم... ولی همیشه تالش کردم انسان باشم... الکل مصرف می کنم ولی نه مثل اونهایی که توی این مدت دیدم... که انقدر می خورن تا بیهوش
بشن... اونقدری می خورم که مزه کنم و حالمو خوش کنه... محرم و نامحرم رو قبول ندارم ولی نگاهم به زنها، کثیف نیست... قبل از اینکه |زن| ببینمشون، آدم می بینم. منشیم یا نهال، همکار و
دوست هستن نه یه طعمه که گرسنگیمو برطرف کنن...
بی اختیار، دوباره دستهای نازنین را می گیرد.
- شاید اعتقاداتمون با هم فرق داشته باشه... ولی من تا جایی که بتونم، طوری رفتار می کنم که
به عقیده ی تو بی احترامی نکنم... نازنین! مطمئن باش وقتی تو رو داشته باشم، همه ی احساس و
قلبم مال توئه، نه هیچ زن دیگه ای...
قلبش انقدر تند و بلند می کوبد که بعید نیست صداش را امیرعلی هم بشنود... چرا انقدر بی جنبه
شده؟! خب عادت به قرار گرفتن در این شرایط ندارد! عادت به شنیدن این حرفها ندارد...
بلند می شود لیوان آب قند را از روی میز بردارد. اصلا فشار خونی هم براش مانده؟!
امیرعلی خیال می کند می خواهد برود.
می ایستد و راهش را می بندد.
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و چهازدهم ، ب ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، مایکل جکسون