

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 127 الی 130
ببین حتی اسمونم دلش برای مظلومیت صنا می سوزه، داره اشک میریزه برو خواهری حال من موندم و تنهایی هام همتون تنهام گذاشتین
خونه نو مبارک خواهری بی منت مال خودته سرم و روی خاک گذاشتم و هق زدم بلند شدم
نمیدونم چقدر توی اون حالت موندم که دستی بازومو گرفت بلند کرد سرم بلند کردم و نگاهی به شیانا خان افتاد
_پاشو بریم همه رفتن
از جام بلند شدم همه رفته بودن نگاه اخرو به قبر خواهرم انداختم از این ده و مردمش متنفرم دلم میخواست برم جایی که کسی نباشه فقط خودم باشم و تنهاییم
یک هفته از مرگ صنا می گذشت کسی کار به کارم نداشت کار هر روزه ام گریه و ساعت ها نشستن کنار قبر صنا بود حتی شیانا خان و اربابم کاری به کارم نداشتن روز ها از پس هم میگذشتن هوا هر روز سرد و سرد تر می شد
به اتاقک تو باغ برگشته ام یک ماه دیگه هم گذشت شب خسته به اتاقکم برگشتم دلم خیلی گرفته نگاهی به ساز دهنی که مسیحا بهم داده بود انداختم با یاد اوردی مسیحا لبخند تلخی روی لبم نشست اهی کشیدم
یعنی الان کجاست؟ چیکار میکنه؟ خوشبخته؟ فهمیده که صنا مرده؟
اروم ساز دهنی رو با سر انگشتانم لمس کردم بغض راه گلوم رو بست تا خواستم ساز دهنی بزنم کسی به در اتاق زد
سریع ساز دهنی رو سرجاشگذاشتم از جام بلند شدم در و باز کردم زن بزرگ خان پشت در بود با دیدنش تعجب کردم
لبخندی زد گفت
_می تونم بیام داخل؟
سری تکون دادم و از جلوی در کنار رفتم
امد داخل نگاهی به کل اتاق انداخت و رو تخت نشست
_چرا ایستادی؟ بیا بشین
رفتم وکنارش نشستم
_میدونم تعجب کردی که چرا من اینجام اما خوب دلم طاقت نیاورد توام مثل دختر خودمی توی این چند ماهی که اینجا امدی خیلی سختی کشیدی رفتن خانواده ات مرگ خواهرت جدایی از عشقت من درکت میکنم
اهی کشید ادامه داد
_ از دست دادن عشق خیلی سخته همین طور مرگ عزیز اما تو باید قوی باشی باید به همه ثابت کنی تو دختر فرهادی من میدونم پدرت مجبوره بره از اون کینه به دل نگیر اونم حتما ناراحته
چیزی نگفتم که یک بقچه ی کوچیکی رو گرفت طرفم گفت
_چیز قابل داری نیست باید سیاهتو در بیاری از جاش بلند شد
_من باید برم
همین که سمتدر رفت لب باز کردم
شما پدر منو دوست داشتین؟
_گذشته هارو بزار تو گذشته بمونه نگفتن بعضی چیز ها بهتر از گفتنشون هست شب بخیر مراقب خودت باش
از اتاق بیرون رفت بدون اینکه نگاهی به لباس هایی که برام گرفته بود بندازم گوشه ی اتاق مثل تمام شب های که بدون صنا صبح میشد دراز کشیدم هوا روشن شده بود که بیدار شدم
بدون صنا صبح میشد دراز کشیدم هوا روشن شده بود که بیدار شدم
بارون به شدت می بارید رفتم سمت عمارت مثل روز های دیگه کارمو کردم چند وقتی می شد شیانا خان نبود
داشتم میز ناهارو می چیدم که در عمارت باز شد شیانا خان باقدم ها محکم وارد سالن شد با دستش قطرات بارون که روی اور کتش بود تکوند
با دیدنم مکثی کرد گفت
_بیا اینجا
رفتم سمتش پشت بهمکرد گفت
_کتم و در بیار
سری تکون دادم از پشت یقه ی کتش و گرفتم و اروم از دستهاش دراوردم
چرخید روبه روم قرار گرفت سرشو کمی خم کرد که باعث شد بوی ادکلنش بپیچه توی مشامم نگاهش و به نگاهم دوخت اروم لب زد
_حالت بهتره؟
متعجب نگاهی بهش انداختم
با سر انگشتاش اروم گونه ام رو نوازش کرد گفت
_چقدر لاغر شدی مگه بهت غذا نمیدن؟
با قرار گرفتن انگشتای سردش رو صورتم دلم زیرو رو شد باورم نمی شد این شیانا خانی که روبه روم ایستاده بود و با صدای بمی نگران حال من بود و نمی شناختم برام غریبه بود من به همون شیانا خان عصبی و عبوس عادت کرده بودم
نفسش و کلافه بیرون داد گفت
_کتم رو ببر اتاقم بعد بیا گرسنه ام شده
با قدم های بلند رفت سمت میز
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم با قدم های آروم به سمت پله های مارپیچ طبقه ی بالای عمارت رفتم وارد اتاق بزرگ شیاناخان شدم کتش رو روی چوب لباسی اویزون کردم
رفتم پائین توی سکوت میز ناهارو چیدم توی تمام مدتی که میزو چیدم نگاه خیره ی شیاناخان رو روی تمام حرکاتم احساس کردم
همه دور میز جمع شده بودند مادرشیانا خان رو به شیاناخان کرد
_چرا زیبارو نیاوردی؟
کسالت داشت چندروزی هستم بعد میرم
_اینجا نیازی به تو نیست،نباید تنهاش میذاشتی!
شیاناخان کلافه نفسشو بیرون داد
_ندیمه اش پیششه
و رو به من ادامه داد
_برام سوپ بریز
کمی سوپ برای شیاناخــان ریختم اگر با من کاری ندارید من برم
خان دستی تکون دادوگفت:
میتونی بری
از میز فاصله گرفتم اما لحظه ی آخر صدای شیاناخانو شنیدم که گفت:
_ایــن چـــرا انقد لــاغر شده؟؟؟
خان:اینطوری پیش بره چـیـزی ازش نمیـمونه
دیگه صبر نکردم تا ببینم چی مـیـگن رفتـم آشـپزخونه صنم با دیدنم لبخندی زدو گفت:
_بیا دخترم یه چیزی بخور
رفتم کنار صنم نشستم و کمی سوپ خوردم بعد از ناهار میزو جمع کردم و ظرف ها رو شستم دیگه کاری نبود از عمارت زدم بیرون بارون شدیدی میبارید بی توجه به شدت بارون آروم آروم شروع به قدم زدن کردم
با نشستن چیزی روی شونه ام رومو برگردوندم نگاهم به شیاناخان افتاد که کنارم قدم بر میـداشت
_چرا تو بارون راه میری؟نمیگی سرما میخوری؟
با دستم زدم زیر کتی که روی شونه هام بود
عصبی گفتم:
من احتیاجی به ترحم شما ندارم از اینـکه بخاطره عذاب وجدان باهام مهربون بشی رو نمیخوام دست از سرم بردار خانواده امو گرفتی خواهرمو ازم گرفتی دیگه چی میخوای؟
قدمی ازش فاصله گرفتم که گفت:
عشقـتو نگفتی اونم ازت گرفتم
متعجب نگاهی بهش انداختم که دستی به موهای نم دارش کشید و با قدم های بلند ازم دور شـد
شیاناخان،چندروزی عمارت موند بیشتر وقتها توی سالن عمارت بوداز اینکه احساس میکردم هرجا میرم حواسش بهم هست کـلـافه میـشدم بالاخره بعد از چندروز رفت
منبع: کانال تلگرام رمانکده
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام رمانکده ، رمان کاتیا دختر ارباب