

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 131 الی 134
روزها از پی هم میومدن و میرفتن توی اتاقم کرسی گذاشتم از صبح همه در تکاپو بودند انگار مهمان مهمی قرار بود بیاد صنم کت و شلوار خوش دوخت یاسی رنگی رو سمتم گرفت و گفت:
_بسه هرچی لباس مشکی پوشیدی اقا امشب مهمون سیاسی خیلی مهمی دارن و تو باید پذیرایی کنی
اما صنم
_اما و اگر نیار کاتیا بسه عزاداری به فکر خودت باش یه پاره استخون شدی برو اماده شو
به اجبار لباسو از صنم گرفتم و توی اتاق عوض کردم همه چیز برای پذیرایی از مهمونها اماده بود
اما با ورود مردی قد بلند و چهارشونه که دوتا بادیگارد هیکلی دو طرفش بودن تعجب کردم
خان جلوی مرد جوان خم شد که باعث تعجب بیشترم شد خان به اون مرد جوان که شاید هم سن های شیاناخان بود تعظیم کرد جای شک داشت با راهنمایی خان مرد به همراه خان به سمت اتاق مخصوص مهمان های خاص رفتن
صنم صدام کرد که باعث شد از در آشپزخونه فاصله بگیرم
_دختر جان اگه دید زدنات تموم شد،بیا قهوه برای آقا و مهمونشون ببر به نظرت اوضاع کمی مشکوک نیست؟
حرفا میزنی چه مشکوکی؟
چشمامو تنگ کردم
حرفم این مرد جوان با دوتا بادیگاردش نبود اما تعظیم خان جلوی این مرد شک بر انگیز بود
_تو به این کارا کاری نداشته باش سرت به کار خودت باشه حالا قهوه هارو ببر تا سرد نشده
شونه ای بالا انداختم سینی محتویاته قهوه رو برداشتم با قدم های آروم و محکم به سمت اتاق مخصوص رفتم با دیدن بادیگاردها پشت در؛مکثی کردم که یکیشون اومد سمتم تا سینی رو بگیره که دستمو کشیدم
عصبی غرید
-بده
برای شما دوتا نیست که برای خان و مهمونشون اوردم
-منم نگفتم برای ماست بده خودم میبرم
لازم نکرده چلاق نیستم و از وسط هردوشون رد شدم دستگیره رو بدون در زدن کشیدم که در باز شد
نگاه خان و اون مرد جوان متوجه ما شد مرد پشت سرم گفت:
_ببخشید من
گفتم:
بدن بنده میارم اما ....
همون مرد جوان بی حوصله انگشتشو تکون داد و مرد ساکت شد
زیر لب سلام ارومی کردم خان گفت:
_بذار رو میز
سینی قهوه رو روی میز گذاشتم
همین که سرمو بلند کردم نگاهم به نگاه خیره ی همان مرد جوان افتاد
هول کردم و سرمو پایین انداختم.....
می تونی بری
از اتاق بیرون امدم
بی توجه به اون دوتا بادیگارد رفتم سمت اشپزخونه
وای صنم اینا کی هستن دیگه
_چی شده باز
یه جوره خاصی مشکوکن
_امان از دست تو
چند ساعت بعد رفتم میز شام رو چیدم خان همراه مهموناو اون دوتا بادیگاردش امد سمت میز نمی دونم چرا وقتی این جناب ناشناس و می دیدم استرس میگرفتم
خان صندلی راس مجلس کشید عقب و اون مرد نشست خان هم کنارش نشست بادیگاردا دو طرف صندلیش ایستادن از زن های خان فقط زن بزرگش شمس الملک سرمیز حاضر شدتعظیمی کرد و با اون مرد دست و داد نشست
شمس الملک رو به غریبه کرد و گفت
_خوب هستین جناب آرشاوین؟
نفسمو دادم بیرون بلاخره فهمیدم اسمش چی هست آرشاوین سری تکون داد و به گفتن یه کلمه اکتفا کرد:خوبم
توی سکوت مشغول خوردن شدن و منم مثل همیشه اونجا ایستادم تا اگر کاری داشتن انجام بدم
آرشاوین بعد از خوردن غذا دور دهنش رو پاک کرد ،لحظه ای نگاهم به حلقه ای توی انگشت دوم دست چپش افتاد،پس زن داره انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو بلند کرد و نگاهم رو شکار دوباره هول کردم سرمو انداختم پایین اما سنگینی نگاهش رو حس میکردم بعد از صرف غذا به سالن مهمان رفتن و بعد از خوردن قهوه جناب آرشاوین خان قصد رفتن کردن اما قبل از رفتن با خان و شمس الملک صحبت کرد که باعث شد شمس الملک نگاهی به من که درحال جمع کردن میز بودم بندازه
بی توجه به نگاهش به کارم ادامه دادم چند روزی از رفتن آرشاوین می گذشت که یه غروب شمس المک اومد اتاقم گفت:
_باهات حرف دارم
ـ بفرمایین..!
_ببین کاتیا تو باید از عمارت بری ..
چی؟ چرا؟
_ مگه نمی خواستی از اینجا بری؟
شرایط برات محیا شده و خان با رفتنت موافقت کرده
_ یعنی چی؟ من الان کجا برم؟
_ خب جناب آرشاوین ازت خوشش اومده و گفته ندیمه زنش بشی
اما خانم من نمیخوام از اینجا برم
_حق انتخابی نداری کاتیا برو تهران اونجا خیلی بهتر از اینجاست
اما اینجا جایی که به دنیا امدم
_ جای دوری نمیری بعدش این همه بلا سرت اومده اصلا میدونی فقط یک ماه بعد از اومدن تو و خواهرت شیانا خان فهمید مرگ برادرش کار برادر تو نبوده و بخاطر اینکه خاطر خواه یکی از همین دختر های ده که از قضانامزد داشته شده بود و نامزد اون دختر آریا خان رو کشت و قتلش گردن برادر تو افتاد اما وقتی شیانا خان اینو فهمید بازم تو و خواهرت رو نذاشت برین لحظه ورودت به اینجا رو یادته وقتی خان فلکت کرد؟ همین شیانا خان بود که گفت باید ازت زهر چشم بگیریم و خود من فقط نظارت کردم معلوم نیست باز می خواد چیکار کنه از اینجا برو کاتیا تا خان راضی شده برو
باورم نمیشه یه آدم انقدر سنگ دل باشه مگه من چیکارش کردم؟
_تو کاریش نکردی اون کینه اینکه پدرت بهش جواب رد داده رو به دل گرفته
_آخه چه جواب ردی که انقدر کینه بشه؟
!
منبع: کانال تلگرام رمانکده
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام رمانکده ، رمان کاتیا دختر ارباب