فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 135 الی 138

رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 135 الی 138

ویرایش: 1395/12/27
نویسنده: chaampol

_هرچی کمتر بدونی بهتره.!بهتره حالا تصمیم بگیری فردا راننده آرشاوین خان میاد دنبالت...خداحافظ!
وقتی شمس الملک از اتاق بیرون رفت،از جام بلندشدم ساز دهنی که مسیحا بهم داده بود رو برداشتم از اتاق بیرون اومدم. نگاهی به آسمون ابری انداختم ،با قدم های اروم سمت جوی اب رفتم.
ازسردی هوا لرزه به تنم افتاد.
بازوهامو محکم بغلش کردم صدای زوزه باد لا به لای درخت ها می پیچید.
کنار جوی آب نشستم ،نگاهم رو توی تاریکی شب به آب روان که آروم و بی صدا بود انداختم .
آهی از ته دل کشیدم تمام خاطراتم جلوی چشمم زنده شدن.
اولین دیدارم وقتی مسیحا رو دیدم ،لبخندی که همیشه روی لبش بود،کمک های یواشکیش انگار همه رو توی رویا دیده باشم....
چشمام رو بستم و چهره ی مظلوم صنا پشت پلک های بسته ام نقش بست...
بغض راه گلوم و گرفت ،خواهر نازنینم چه غریبانه از دنیا رفت ،بغضم سرباز کرد.
صدای هق هقم سکوت شب رو شکست .مقصر همه این اتفاق ها شیاناخان هست اون با غرور زیادیش باعث شد خواهرمو از دست بدم عشقمو از دست بدم ،دیگه اینجا چیزی ندارم تا دلم بند این روستا باشه. تنها خواهری که زیر خروارها خاک خوابیده.
اشکامو پاک کردم .ساز دهنی رو به لب های لرزانم نزدیک کردم




چشمام و بستم و به یاد قدیم ها،نوای غمگینی رو زدم . دلم کمی سبک شد از جام بلند شدم...
تصمیمم رو گرفتم من از اینجا میرم برای همیشه.....
صبح وقتی از خواب بیدار شدم رفتم عمارت؛مثل همیشه صبحانه رو آماده کردم و میزو چیدم...
خان و خانوادش همه دور میز جمع شدن.....
چند وقتی بود خان،شیانا خان رو برای انجام کاری فرستاده بود...
خان با دیدنم گفت:
وسایلاتو جمع کن قراره راننده جناب آرشاوین بیاد دنبالت...
-بله ارباب....
از سالن بیرون اومدم و رفتم سمت اتاقکم.....تنها لباس هایی که به نظرم از بقیه بهتر بود توش گذاشتم...
همین که از جام بلند شدم .....در اتاق خیلی ناگهانی باز شد...با تعجب نگاهی به گلنازی که توی چهار چوب در نفس نفس زنان ایستاده بود انداختم....
-چیزی شده؟!...در و بست و اومد توی اتاق.....
+تو رو خدا نرو......
-چی؟؟؟
-میگم نرو....
+چرا نباید برم؟؟؟؟
-کاتیا نرو شیانا بیاد ببینه نیستی دیوونه میشه.....
+رفتن من چه ربطی به ایشون داره؟؟
-ربط داره کاتیا .....ربط داره....شیانا دوستت داره ....میفهمی؟؟؟؟





پوزخندی زدم ....
+اشتباه نکن اون از منو خانواده ام متنفره ....
-نیست کاتیا.....اون دوست داره....اگه دوست نداشت یه کاری نمیکرد مسیحا مجبور بشه با نیلوفر ازدواج کنه .....
+چی داری میگی؟؟؟
-اون،شب مهمونی به نیلوفر گفت :فقط از طریقه این که مسیحا بهش تجاوز کرده میتونه به مسیحا برسه.....بهش گفت :به مسیحا مشروب بده تا انقدر مست بشه که خودش هم باور کنه به نیلوفر تجاوز کرده.....
حس از بدنم رفت.....
+تو اینارو از کجا میدونی؟؟؟
سرشو انداخت پایین و گفت:
من همه اینارو شنیدم....
+پس چرا چیزی نگفتی.......؟؟؟؟
-چون میدونستم شیانا دوست داره و با این کارا میخواد تو فقط مال خودش بشی.......
+به چه قیمتی؟........
_کاتیا نرو باشه
_من اینجا کاری ندارم و عزیزی هم ندارم تا به خاطرش بمونم
_اما کاتیا اونجا بدردت نمیخوره نرو،شیانا بیاد ببینه نیستی خون به پا میکنه
_آدمی به مغروری و سنگ دلی شیانا خان ندیدم
_اون دوست داره کاتیا
_اما من ازش متنفرم
_پدر می دونست اگه شیانا باشه نمیذاره تورو به جناب آرشاوین بدن بخاطر همین برای کاری فرستادنش اما بدون هر جا باشی پیدات میکنه.






سری تکون دادم .دست روی شونه اش گذاشتم:
امیدوارم اگه روزی عاشق شدی بهش برسی. تو میتونستی کاری کنی تا همه بفهمن مسیحا بی گناهه تا همه نگن یه حروم زاده بوده و باعث بی آبرویی یه دختر شد.
اما تو این کارو نکردی و اون تا ابد با عذاب وجدان زندگی میکنه
سرش رو انداخت پایین، نگاه آخرم رو به اتاق سرد و بی روح رو به روم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.
با صنم خداحافظی کردم ،تنها آدمی که تو این عمارت سنگی باهام مهربون بود. دلم براش تنگ میشه.
ماشین مشکی بزرگی کنار عمارت پارک شد. خان سرش رو بالا گرفت:
برو دختر فرهاد خان
بدون اینکه با کسی خداحافظی کنم با قدم های محکم و استوار رفتم سمت در کنار عمارت و نگاه آخرم رو به عمارت بزرگ و مجلل وسط باغ انداختم؛
لحظه ای خاطره ی مردی با لباس های سفید که توی تراس آخر عمارت ایستاده بود افتادم.
حالا میفهمم مردی که با لذت فلک شدن منو نظاره می کرد شیانا خان بوده مردی که ادعای عاشقی میکرد.
راننده کت و شلوار


منبع: کانال تلگرام رمانکده
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 135 الی 138 نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام رمانکده ، رمان کاتیا دختر ارباب