فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان شیطونی به توان دو - قسمت چهل و پنجم

داستان شیطونی به توان دو - قسمت چهل و پنجم

ویرایش: 1395/12/29
نویسنده: chaampol

با تعجب نگام کرد. شونه هام رو انداختم بالا، دوباره به رنگ هاي روي سطح آب خیره شدم و گفتم:
- براي اولین باره که همچین صحنه اي رو می بینم. توي تهران دیدن این چیزا آرزو شده.
حضورش رو کنارم حس کردم که نشست. تپش قلبم، حرارت گونه هام، استرس و هولی که داشتم، بیشتر شد.
امیر گفت:
- خوشحالم.
- چرا؟
- که تونستی این جا ببینیش. من عاشقِ غروبِ این جام، هر وقت میایم این جا، من روزگارم روي همین تخته سنگ می
گذره.
لبخندي زدم و گفتم:
- پس جاي تو رو گرفتم.
امیر هم خندید و گفت:
- یه جورایی.
دیگه حرفی نزدم و آخرین هاله هاي نور رو نگاه کردم. امیر گفت:
- کاش می تونستی باهام حرف بزنی.
- چی بگم؟
- هر چی که باعث شده تو این جوري بشی.
- چه جوري؟
- داري اذیت می کنی؟! منظورم همین رفتارته که همه به عوض شدنش پی بردن! چرا نمی خواي بفهمی؟ گلناز خانم خیلی
نگرانته!
- من اخلاق و رفتارم عوض نشده امیر، من همیشه همین بودم ولی در ظاهر! ظاهر نمایی به الکی خوش بودن سخته، خسته
شدم.
سکوت کردم، هیچی نگفت. حاضرم قسم بخورم اگه یک کلمه حرف می زد، می رفتم ولی سکوتش ... سکوتش باعث شد
بهش اعتماد کنم و حرفایی رو بزنم که آخرش شاید پشیمون می شدم! گفتم:
- زندگی اون جور نیست که ما می بینیم امیر، خیلی پیچیده تر از این حرفاست.
نگاه امیر که روم بود رو می فهمیدم ولی ادامه دادم. ادامه دادم شاید که سبک شم.
- وقتی بچه بودم، مادرم رفت. امیر، می فهمی رفتنِ مادر توي اوج کودکی براي یه دختر بچه یعنی چی؟ نمی فهمی، هیچ
کس نمی فهمید. اطرافیان و نزدیکام نفهمیدن، چه برسه به تو! همه توي حال خودشون بودن، کسی به این فکر نبود که شاید
این دختر کوچولو هم نیاز به دلداري داره، نیاز به یه شونه داره تا سرش رو بذاره روش و تا می تونه براي نبودن مادرش گریه
کنه. اون جا بود که فهمیدم باید خودم باشم و خودم! فهمیدم دیگه مادري نیست که منو با عشق دوست داشته باشه و قلبش
برام بتپه، فهمیدم چه قدر این دنیا نامرده! که منو تو اوج بچگی بی کس کرد. بابا تو حال خودش بود، مادر جون هم درگیري
هاي خودش رو داشت. یه مدت تو خودم بودم. می فهمی یه دخترِ شیش هفت ساله از خدا مرگ خودش رو بخواد یعنی چی؟
اصلا درست و حسابی نمی دونستم مرگ یعنی چی؟! ولی می دونستم اگه مرگ بیاد، می تونم برم پیشِ مادرم. توي اوج
بچگیم وقتی اینو به زبون آوردم، اولین و آخرین سیلیِ عمرم رو از بابام خوردم. اول فکر می کردم دوستم نداره که منو می زنه!
هر شب کارم شده بود گله از بابا براي نبود مامان ولی بعد از یه مدت و یه کم بزرگ شدن، فهمیدم اون سیلی حقم بوده. کم
کم داشتیم بر می گشتیم به روالِ عاديِ زندگی. بعد از حدود
دو سال شدیم بازم یه خونواده ي خوشبخت، البته بدونِ مادر که
هیچ وقت نتونستم جاي خالیش رو هضم کنم، اما براي ناراحت نشدنِ بابا و مادر جون، دم نزدم و خودم رو خوشحال و راضی
نشون می دادم. زندگی خوب بود ولی ...
نگاش کردم. نگاش به چشماي اشکیم افتاد. پفی کشید ولی چیزي نگفت.
- چرا امیر؟ چرا من باید این قدر بدبخت باشم؟
خواست حرفی بزنه ولی با باز شدنِ دوباره ي دهنم حرفش رو خورد و گوش سپرد به حرفایی که یه عمره روي دلم تلنبار شده.
- همه چیز به ظاهر خوب بود. به همین به ظاهر خوب بودن هم قانع بودم اما ... اما مثلِ این که واقعا دلِ خوش به من
نیومده! بابامم رفت.
زدم زیرِ گریه. امیر هیچ کاري واسه ي آروم کردنم نمی کرد. خوب بود، تونستم خودم رو کامل تخلیه کنم. گریه ام که تموم
شد، بازم شروع کردم.
- با رفتنِ بابا، واقعا شدم یه مرده ي متحرك، فقط یه چیز توي ذهنم بود! چرا؟ چرا من نباید روي خوشِ زندگی رو ببینم؟
به امیر نگاه کردم. چشماش سرخ بود ولی اشکی نبود. نارحت بود.
- یعنی من این قدر بی لیاقتم؟ این قدر بی لیاقت که خدا جفتشون رو ازم گرفت؟
دوباره به رو به رو و دریا خیره شدم.
- با رفتنِ بابا دیگه شدم یه دیوونه ي به تمام معنا، صبح و شبم معلوم نبود. شوك
وارده بهم خیلی بود. امیر، خیلی سخته،
خیلی. نبود
پدر و مادر خیلی سخته.

ادامه دارد...


منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان شیطونی به توان دو - قسمت چهل و پنجم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی