

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت چهل و ششم
ایشاا... هیچ وقت درد
منو نچشی، کمرِ آدم رو می شکنه، آدم رو نابود می کنه. وقتی اومدم
شرکت
شما، خیلی از اون روزا نمی گذشت. تازه با کمک مادر جونم برگشته بودم به زندگی. فهمیدم اون گناهی نداره که به
پاي دیوونه بازي هاي من بسوزه. بازم شدم یه نیلوفرِ شاد و سرخوش ولی در ظاهر! سخته در باطن یه چیز دیگه باشی و تو
ظاهر یه چیزي درست تو نقطه ي مقابلش!
سکوت کردم.
- من الان توي یه بحران گیر کردم امیر. ازم نخواه بهت بگم که زمین به آسمون بره حرفم رو نمی گم ولی اینو می گم که
نگرانِ من نباشید، به مادر جونمم بگو. بالاخره درست می شم، دلم می خواد یه کم توي خودم باشم.
با یه حرکت خواستم بلند شدم که امیر مچِ دستم رو گرفت، البته از روي لباسم! نگاش کردم.
سرخ شدم و دوباره منتظر نشستم ببینم چی می گه.
امیر:
- نمی دونم چی باید بگم، نمی دونم چه جوري باید یه دختر رو دلداري داد چون تا حالا جز مادرم با خانم دیگه اي درد و دل
یا حرفاي احساسی نزدم، ولی ... ولی می تونم بگم خدا دوستت داشته که مادر جونت برات مونده، خدا بردن پدر و مادرت رو یه
جور حکمت دونسته و نباید گله کنی و بگی به خاطرِ بی لیاقتیِ تو بوده. می تونم بهت بگم، بگم امیدوار باش، این قدر غمگین
نباش، محکم باش، ظاهرِ شادت رو با باطنِ غمگینت یکی کن، می تونی. قبول دارم نبود
پدر و مادر حتی توي ذهنمم نمی
گنجه، چه برسه به درك کردنت، ولی محکم باش نیلو، مثلِ همیشه، حتی اگه به ظاهر باشه. مادر جونت داره با دیدنت هر روز
افسرده تر می شه، اینو می فهمی؟ می دونم که نمی خواي این یکی رو هم از دست بدي!
با ترس و وحشت نگاش کردم. نبودنِ مادر جون حتی براي یک ثانیه هم برام یه کابوسه!
امیر:
- دیدي؟ پس خودت باش، خودت و اطرفیانت رو نابود نکن.
دستم رو آورد بالا، بهم نشون داد و تکون داد.
امیر:
- با تکیه به همین دستاي کوچیک و ضعیف می شه قدم هاي بزرگی برداشت. به خودت، دستت و ارادت تکیه کن و بازم بلند
شو، بازم محکم شو، بازم شاد شو.
نگاه سبز آبیم تو نگاه طوسیِ براقش قفل بود. خدایا! کمکم کن.
دستم رو رها کرد، بلند شد و گفت:
- می دونم زیادي برات سخنرانی کردم، می دونم الان شاید با خودت بگی دلم خوشه و نمی فهمم حرفات چی بوده، ولی به
خدا قسم می فهمم، ولی ... ولی نمی تونم این جوري ببینمت نیلو، نمی تونم داغون ببینمت و کاري نکنم! همین الانشم خیلی
جلوي خ ...
حرفش رو قطع کرد و با قدم هاي بلندي رفت. خدایا! چرا حرفاش رو نصفه ول می کنه؟! همش جمله هاش نصفه می مونه،
منم تو کف
جملش می مونم! چی می خواست بگه؟ اَه!
هوا رو به تاریکی رفته بود که منم بلند شدم و رفتم داخلِ ویلا. حرف زدن با امیر خیلی بیشتر از اون چیزي که فکر می کردم
سبکم کرده بود، جوري که لبخند از روي لبم نمی رفت. درسته کمی از این که حرفاي دلم و زندگیم رو پیشش گفته بودم
ناراحت بودم و کمی پشیمون، ولی ... ولی حسِ بدي نداشتم، حسم خیلی هم خوب بود، حس کردم بازم برگشتیم به همون
رابطه ي خوبِ چند وقت پیش و این منو خیلی خوشحال می کنه. با این که دلتنگیِ اصلیم دلیلش خودش بود و حرفام فقط یه
بهونه گیري بود ولی حرفاش بد جور منو از فازِ غم کشید بیرون.
شب رو بدونِ شام خوابیدم، اصلا میل نداشتم، به جاش سبک خوابیدم. صبح با صداي جیغ و داد، بیدار شدم. کمی طول کشید
تا موقعیت اطرافم رو تشخیص بدم. صداي جیغ بود؟ کی بود؟!
ادامه دارد...
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی