

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت چهل و هفتم
کمی گوش کردم، دیدم صداي آنا جونه. هنوز نمی دونستم چه خبره؟! مادر جون هم توي اتاق نبود و معلوم بود بیدار شده.
سریع بلند شدم. لباسام رو با یه تونیک
طوسی رنگ روشنِ تنگ و یه جینِ سبز تیره عوض کردم. شالِ طوسیم رو هم سرم
کردم و بدون هیچ آرایشی رفتم بیرون. دیگه از صداي جیغ خبري نبود، رفتم توي آشپزخونه، کسی نبود. همه جاي ویلا رو
گشتم کسی نبود! تعجب کرده بودم! پس کجان؟
بلاتکلیف روي صندلیِ آشپزخونه نشستم. نیم ساعتی گذشت و خبري نشد! نمی دونم چرا دلشوره داشتم؟! جیغ آنا جون که
یادم میاد دلشورم بدتر می شه اما کاري جز تماس با موبایل هاشون ندارم که اونم جواب نمی دن! دلشورم به قدري بود که
حالت تهوع گرفته بودم. مادر جون هیچ وقت منو بی خبر نمی ذاشت بره! یعنی این قدر سرش شلوغه که جوابمم نمی ده؟!
نکنه هنوز بابت رفتارام توي این مدت ازم دلخوره؟! امروز باهاش حرف می زنم، معذرت خواهی مالِ همین وقتاست دیگه! جز
اینه که ما جز هم کس دیگه اي رو نداریم و باید هواي همدیگه رو داشته باشیم؟
نمی دونم چه قدر اون جا نشستم که از گرسنگی به نون خالی پناه بردم. خدایا چرا نمیان؟! کم کم داشتم عصبی می شدم. از
یه طرفم تپش قلبم از بی قراري و استرس بالا بود!
صداي باز شدنِ در ویلا اومد. موجی از دلخوشی بهم هجوم آورد و زیرِ لب خدا رو شکر کردم. با خوشحالی از آشپزخونه خارج
شدم و رفتم سمت
در ویلا. امیر بود، سرش پایین بود و داشت کفشاش رو در می آورد.
با خنده گفتم:
- سلام، امیر شما کجایید؟ مردم از دلواپسی!
جوابی نداد و همچنان سرش پایین بود. کمی تعحب کردم ولی اهمیتی ندادم و ادامه دادم:
- مادر جونم کجاست؟ قرصاش رو نخورده!
بازم جوابی نداد. دلخوشی ها داشت ازم دور می شد. انگار ته دلم اسید ریختن! از دلشوره داشت می جوشید. با صداي لرزونی
گفتم:
- امیر! منو ببین.
ولی اون سرش همچنان پایین بود و دستش به دیوار بند شد. حس کردم در حالِ سقوطه و خودم هم از اون بدتر! حالا دیگه
مطمئن بودم واسه ي کسی اتفاقی افتاده ولی کی؟ خدایا!
- امیر! چی شده؟ کسی طوریش شده؟
بازم حرفی نزد، ولی لرزش شونه هاش به بدترین حالت
ممکن داشت واقعیت رو نشونم می داد. نه، خدایا! نه.
سرش رو با طمانینه بالا آورد. با کنجکاوي نگاش می کردم که با دیدنش مات موندم. امیر ... امیر و گریه؟ صورتش از اشک
خیس بود. خدایا چی شده که اشک
این مرد در اومده؟!
با قدم هاي سست و لرزونی رفتم نزدیکش و مقابلش توي یه قدمیش ایستادم.
- امیر ... امیر بگو ... بگو چی شده؟
امیر حرفی نزد و فقط با چشماي اشکیش، نگاش تو نگاه
ترسیدم قفل بود. خدایا نکنه آنا چیزیش شده؟! با شک و تردید و
لرزون زمزمه کردم:
- آنا جون؟
سوالی نگاش کردم. بعد از چند ثانیه انگار تازه متوجه ي حرفم شده بود که سرش رو به طرفین تکون داد. ناخودآگاه نفس
عمیقی کشیدم و سرم رو بردم بالا و به سقف نگاه کردم.
- خدا رو شکر.
صداي گریه ي امیر منو به خودم آورد. این باز داشت بلند گریه می کرد.
- امیر چی شده؟ تو رو خدا حرف بزن.
به دیوار تکیه داد، با تیکه بهش روي زمین سر خورد، نشست و یه دستش رو روي سرش گذاشت. رو به روش زانو زدم. داشتم
دیوونه می شدم. عشقم داشت جلوي چشمم پر پر می زد. نمی تونستم حرفی هم بزنم و یا دلداریش بدم. گریه اش بند نمی
اومد! دیگه داشتم عصبی می شدم. یه دفعه کنترلم رو از دست دادم و تحت فشار عصبی و استرسی که روم بود بلند داد زدم:
لعنتی حرف بزن، چی شده؟
بازم حرفی نزد و فقط صداي خدایا گفتنش رو شنیدم. ته دلم خالی شد. چیزي ته گلوم قل خورد، معدم سوخت، اشکم ریخت.
ادامه دارد...
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی