فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و هجدهم- الف

داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و هجدهم- الف

ویرایش: 1395/12/29
نویسنده: chaampol
🔻نگاه مرد ریشوی جوانتر اما، دوباره روی پالتو و کفشهای امیرعلی ست.
مرد میانسال، بدون نگاه، خونسرد و بی تفاوت می گوید: موظف نیستم آدرس به شما بدم.
هانیه آرام می گوید: ولی اگر بدید، ممنون میشیم.
مرد، ها می کند به صفحه ی ساعت.
- امکانش نیست... کارشون تموم بشه، اگه موردی نداشته باشه، همکارا تلفن در اختیارش میذارن
باهاتون تماس بگیره.
حالا هانیه است که بدون حرکت، به مرد بی توجه به آنها، با ناچاری خیره مانده.
امیرعلی دست دور شانه اش می اندازد و همراه خودش به سمت در خروج می برد.
- پس نامدار چی؟!
خودش هم سوالش همین است! پس نامدار چه می شود؟ اصلا کجاست؟ چه جرمی کرده که او را
از راه نرسیده، گرفته اند و برده اند؟!
جرم کرده؟ گرفته اند؟ برده اند؟ پس چرا هیچ توضیحی نمی دهند؟!
بیرونِ سالن، سریع گوشی را از جیبش بیرون می کشد و شماره ی امیرعطا را می گیرد.
صدای |سلام برادر|ِ عطا را که می شنود، می گوید: یه مشکلی پیش اومده امیر!
صدای عطا نگران می شود.
- چی شده؟! برای مادرت اتفاقی افتاده؟!
به هانیه نگاهی می اندازد که بهش نزدیک می شود.
- نه... ما اومدیم فرودگاه...
عطا مهلت نمی دهد جمله اش را کامل کند.
- پدرت اومد؟!
نفسش را فوت می کند.
اومده... ولی توی فرودگاه گرفتنش...
- چی؟!... کی گرفتتش؟!
کلافه از ندانستن، می گوید: نمی دونم... اصلا ما ندیدیمش... وقتی نیومد، رفتیم سوال کردیم،
گفتن بردنش مرکز...
عطا چند لحظه ساکت می ماند. پشت فرمان است.
- بیاین خونه، منم میام ببینم چی شده.
فلشر سمت چپ را می زند.
- نگران نباش... ایشالا که چیز مهمی نیست... بیاین ببینیم چیکار می تونیم بکنیم.
امیرعلی می گوید |اوکی| ، تماس را قطع می کند و باز دست می اندازد دور شانه های هانیه.
***
بی خبری و ندانستنِ علت دستگیریِ نامدار، همچنان ادامه دارد.
مانده اند خانه ی مهربان.
هانیه با آرام بخش، در اتاقِ او، خوابش برده. مهربان، همانطور که زیر لب، ذکر می گوید، به
صورت هانیه خیره مانده.
سی سال گذشته و انگار همین دیروز بود که بی خبری و دوری از امیرعلی، هانیه ی جوان را از
خواب و خوراک انداخته بود...
چشمهاش را می بندد.
چه روزهای سختی بود!... روزهای انتظار و بی خبری... دلشوره و بیتابی.
ساعت نزدیک دو شب است.
عطا از امیرعلی دعوت کرده بالا بروند و در اتاق او بخوابد ولی ترجیح داده نزدیک مادرش باشد.
عطا که بالا می رود، پالتو را روی دوشش می اندازد و بیرون می رود.
سیگار و فندک در ماشین است.
گوشی خودش و هانیه را همراه دارد. شاید نامدار تماس بگیرد.
در ماشین، یک سیگار می کشد. چند بار صفحه ی موبایل را روشن می کند... ساعت دو و ربع
شده.
دوباره آرام به خانه برمی گردد.
صدای زمزمه ی حرف زدنِ مادرش و مهربان نمی آید. خیالش راحت می شود خوابیده اند.
هنوز میان نشیمن ایستاده که درِ ورودی، آرام باز می شود و نازنین داخل می آید.
لبخند می نشیند روی لبهاش.
- هنوز بیداری؟!
نازنین سر تکان می دهد و آرام می گوید:
- دیدم رفتی بیرون و برگشتی...
ساکت نگاهش می کند. چقدر حضورش آرامش بخش است!
دستش، نوازش موهای سیاه او را می خواهد... نمی داند چطور ازش خواهش کند بماند.
لب پایینش را می مکد.
- اگه خوابت نمیاد... پیشم بمون.
نازنین به در اتاق مهربان نگاه می کند.
- درست نیست... نهال هم توی اتاق من خوابش برده... فقط اومدم...
دستش را بالا می گیرد.
- اینا رو برات بیارم.
فقط لباس راحت نبوده! حسی درونش قلقلکش داده سری بهش بزند.
ست گرمکن ورزشی را روی مبل می گذارد. نگاه امیرعلی گرم است و گیرا...
می خواهد زودتر فرار کند.
- تا حالا استفاده نشدن...
امیرعلی چشمهاش را از روی لباسها بالا می کشد. خیره به صورت و چشمهای گریزانِ او، آرام
تشکر می کند.
نازنین، به طرف در راهرو می رود.
- خب... شب بخیر!
همانطور ایستاده. نازنین، میانِ در، سربرمی گرداند و آرام صداش می زند.
- امیرعلی...
صدای امیرعلی هم آرام است.
- جانم!
یک لحظه حرفش یادش می رود. جوابِ آرام امیرعلی، دلش را فرو می ریزد... مکثش باعث می
شود امیرعلی بی اراده به طرفش برود.
یاد حرف شکوه می افتد: |پنبه و آتیش!|
الان پنبه است یا آتش؟! هم نگاهِ امیرعلی آتش است، هم گونه های خودش!
لعنت بر شیطان!
لب می گزد.
- نگران پدرت نباش... دلم روشنه این ماجرا به خوبی تموم میشه.
نگاه امیرعلی می گردد روی صورتش، و سر تکان می دهد.
از لبهاش، انگشتهاش نیاز می چکد تا بنشیند روی صورت نازنین... کاش مثل چند دقیقه قبل، فقط
دلِ دستهاش، نوازش موهای او را می خواست!
نازنین، بی صدا ولی با عجله، پله ها را بالا می رود.
امیرعلی به در بسته تکیه می دهد و به سقفِ تاریک نگاه می کند.
مهربان، صدای آرامِ در را می شنود.
بی خواب، ذکر می گوید. غرق گذشته هاست.
غرق روزهای سخت... روزهای بی خبری و انتظار... دلشوره و بیتابی...
***
اینهمه زخمِ نهان هست و خیالِ آه نیست


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و هجدهم- الف نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و هجدهم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، شباهت ، عصبانى