

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 151 الی 154
هراسون و وحشت زده نگاه نگرانمو به چشماش دوختم نگاهش تو کل صورتم چرخید تا روی لب هام ثابت موند
ناخودآگاه با زبونم لب پایینیمو خیس کردم دستی به لب پاینش کشید و فاصله ی بینمونو کم کرد.
دستش اومد بالا و چونه ام رو تو دست گرفت صورتمو اینور اونور کرد و گفت: بد نیستی...
سرش رو خم کرد روی صورتم هرم داغی نفس هاش به صورتم می خورد ...
چشمامو محکم روی هم فشار دادم نفس هام از ترس تند شده بود
چند لحظه گذشت اما خبری نشد. اروم چشمامو باز کردم
نگاهی بهم انداخت پوزخندی زد. ازم فاصله گرفت
نفسمو محکم دادم بیرون گفت: بیرون
عقب گرد کردم اما مکثی کردم گفتم: چرا همسرتون خودش بچه نمیاره...
-اینش دیگه به تو ربطی نداره بهتر به فکر خودت باشی حالام بیرون
نفسمو عصبی بیرون دادم قاطع گفتم: اما من از اینجا میرم همین فردا...
اومد سمتم یهو محکم هولم داد که به در برخوردم
دستشو گذاشت روی قفسه ی سینم خونسرد گفت: یبار دیگه تکرار کن چه غلطی میخوای بکنی؟
از این همه خونسردیش ترسیدم قلبم تند تند میزد نمیدونستم چی بگم
+چیه لال شدی ؟ ساکت شو کاری که میگمو انجام بده فهمیدی دختر خوب... حالام هری
ازم فاصله گرفت پشت بهم کرد رفت سمت کاناپه...درو باز کردم با قدم های بی جون رفتم سمت اتاقم.
خیلی خودمو نگه داشته بودم تا اشک نریزم صدام نلرزه
من یه روزی دختر یه خان بودم . با یاد آوری گذشته ام بغضم شکست
سرم رو روی بالشت فشار دادم. زیرلب زمزمه کردم: خوش به حالت صنا راحت شدی از تحقیر ، توهین ، بی خانمانی...
وقتی یادم می اومد که فردا قراره زن مردی بشم که هیچ حسی بهش ندارم و فقط بخاطر بچه منو میخواد دلم میخواست فریاد بزنم شاید یکی برای نجاتم پیدا میشد.
با گریه خوابیدم
صبح با صدای در چشمام رو باز کردم... پلک هام از گریه ی دیشب میسوخت
-کیه؟
صدام از گریه ی زیاد گرفته شده بود.
شکوفه وارد اتاق شد با دیدنم لحظه ای متعجب نگاهی بهم انداخت گفت: حالت خوبه
سری تکون دادم: کاری داشتی
+آقا گفتن خواب بسه اماده شی کارت دارن
-مگه ساعت چنده؟
+نزدیکه ظهره
-وای چقدر خوابیدم
کسل از تخت پایین اومدم
-باشه برو اماده میشم
شکوفه از اتاق بیرون رفت. رفتم سمت حموم دوش اب گرمی گرفتم
لباس پوشیدم موهای نمدارمو دورم ریختم
از اتاق بیرون رفتم.
آیسا روی مبل نشسته بود
آرشاوین درحال صحبت با تلفن بود: سام گفتم نمیتونیم بیاییم چه اسراریه نه من نه آیسا اسب سواری بلد نیستیم اسرار نکن با اوردن اسم اسب دلم برای اسب سواری تنگ شد از کی بود که اسب سواری نکرده بودم
آیسا با ناز گفت: آرشاوین عزیزم خوب بریم
آرشاوین نگاهی به آیسا انداخت. من دقیق با فاصله پشت مبل آیسا قرار داشتم
نگاه آرشاوین اروم اومد بالا و روی صورت و موهای بلند و نم دارم ثابت موند
سرم و انداختم پایین رفتم اشپزخونه و لحظه ی آخر صدای ارشاوین رو شنیدم که گفت: میاییم
وارد اشپزخونه شدم. شکوفه به خدمتکار گفت تا برام صبحانه بیاره
اشتها نداشتم و به زور چند لقمه خوردم. استرس اجازه نمیداد تا چیزی بخورم.
بلاخره بعدازظهر شد. آقا تمام خدمتکارها رو به ساختمون روبه رویی عمارت که جای خوابشون بود فرستاد
توی سالن اصلی روی مبل تک نفره نشسته بودم که اقا به همراه مرد میانسالی وارد سالن شدن
آیسا سردردو بهانه کرد و به طبقه ی بالا رفته بود.
از استرس زیاد هی دستامو مشت میکردم همون مردی که همراه ارشامین اومده بود روی مبل تک نفره ای نشست گفت :
+آقا شروع کنم؟
آرشاوین روی مبل دونفره ای نشست و رو به من کرد: بیا اینجا بشین...
اروم از جام بلند شدم و با فاصله رفتم کنارش نشستم
همون مرد شروع به خوندن آیه ی عربی کرد گفت: دوشیزه خانم پدرشون رضایت دادن؟
تا خواستم بیام بگم نه این عقد زوریه یهو دستم داغ شد
نگاهی به مچ دستم که توی دست مردونه ی آرشاوین اسیر شده بود کردم خونسرد گفت: اجازه ی پدر و مادر صادرشده شما ادامه بده حاج اقا
چنان با تحکم اما خونسردی صحبت کرد که منم بادم خالی شد
ساکت سرجام نشستم. بعد از خوندن خطبه و بله ی دو طرف حاج اقا از جاش بلند شد
همزمان آرشاوین هم از جاش بلند شد رفت سمت حاج اقا
طوری که مثلا من نشنوم گفت: میدونی که امروز تو جایی نرفتی و خونه پیش عیالت بودی وای به روزی که بفهمم جایی درز کرده
مرد هول شد گفت: بله بله اقا خیالت راحت
+خوبه برو ماشین بیرون منتظرته
مرد از سالن بیرون رفت. آرشاوین چرخید و روبه روم قرار گرفت
+فعلا باهات کاری ندارم برو چمدونتو ببند فردا باید به یه مسافرت چند روزه بریم...
از جام بلند شدم تند از کنارش خواستم رد بشم که باعث شد موهام به صورتش بخوره
با دست تره ای از موهامو گرفت کشید گفت: موهاتم مثل خودت سرکشه ول کرد موهامو...
متعجب از سالن بیرون اومدم....
رفتم سمت اتاقم سرگردان نگاهی به کمد انداختم نمیدونستم چی بردارم و اونجایی که میریم چه جور جایی هست
همین طور داشتم تو کمد و نگاه میکردم ک در اتاق زده شد
کیه؟؟؟
در باز شد و شکوفه با چمدون کوچکی وارد اتاق شد
_اقا گفتن برات چمدون بیارم
دستت درد نکنه
چمدون و از شکوفه گرفتم چند دست کت و شلوار توی چمدون با کمی وسایل دیگه گذاشتم
هنوز توی اتاق بودم ک دوباره در زده شد
-بفرمایین
در به آرامی باز شد و خانمی مسن و کمی تپل وارد اتاق شد
متعجب نگاهی بهش انداختم
-سلام دختر جان من ارایشگر خانم هستم گفتن بیام تا صورتتو اصلاح کنم
اما
-اما و اگر برای من نیار بشین کارمو انجام بدم برم
بدون حرف روی صندلی نشستم اومد طرفمو شروع ب اصلاح صورتم کرد از درد چشامو بستم بعد از چند دقیقه کارش تموم شد
_الان خوب شدی
از جام بلند شدم نگاهی توی اینه انداختم پوست صورتم قرمز شده بود
دستی به صورتم کشیدم نرم تر از قبل شده بود نگاهی به ابروهای هشتیم انداختم که زیرش تمیز شده بود و حالتش قشنگ تردر کل صورتم خوب شده بود بدون حرف وسایلشو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت
لباسامو مرتب کردم و از اتاق امدم بیرون وارد سالن شدم صدای فین فین ایسا رو شنیدم نگاهی ب سالن انداختم
ایسا بغل ارشاوین بود و داشت گریه میکرد با صدای نازکش گفت:
_ ارشاوین
-جان ارشاوین
-من از این دختره بدم میاد
اخمی بین ابروهام نشست
-تو اصلا بهش فکر نکن به این فکر کن تا چند وقت دیگه کسی اذیتت نمیکنه و صاحب بچه میشیم
_چرا پدر و مادرت انقدر اصرار دارن تا ما بچه ای بیاریم من از بچه بدم میاد
_اما باید یه بچه داشته بشیم حالا که تو نمیتونی بیاری یکی دیگه این کار و برای منو تو میکنه
قلبم از این حرفشون فشرده شد عقب گرد کردم و رفتم سمت آشپزخونه تا بشینم
شکوفه و چند خدمتکار دیگه در حال کار بودن
شکوفه با دیدنم لبخندی زد و گفت:
_چه خوشگل شدی
لبخندی زدم :
ممنون کاری هست انجام بدم
_نه آقا گفتن شما کار نکنین
اما من اینطوری حوصله ام سر میره
_اسرار نکن آقا ببینه دعوا میکنه
شونه ای بالا انداختم خواستم بشنم که صدای ارشاوین از سالن بلند شد
_شکوفه دوتا قهوه بیار
منبع: کانال تلگرام رمانکده
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام رمانکده ، رمان کاتیا دختر ارباب