فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و بیست و یکم- الف

داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و بیست و یکم- الف

ویرایش: 1396/1/1
نویسنده: chaampol
🔻نمی دونم خبردار شدین یا نه... یه عملیات وسیع، توی جبهه ی جنوب انجام شد...
می دانستند... همه شان می دانستند. عملیات فتح المبین... هم از رادیو و تلویزیون دیده و شنیده
بودند، هم دو روز قبل، فهمیده بودند حسینِ سید احمد، در همان عملیات شهید شده... در دشتِ عباس.
- بحمدا... اونطور که برنامه ریزی شده بود، پیش رفته... ولی خب... خیلی از نیروهای ما، از بین
رفتن... پسر شما جزء گروهای امداد هلال احمر بودن...
|بودن؟!| این بودن، در سرِ هانیه تکرار می شد... حس کرد دنیا زیر و رو می شود. دست گرفت
به پله ها تا تعادلش را حفظ کند.
- توی فازِ دوم عملیات، برای رسیدگی به مجروحین اعزام شدن خط مقدم...
چشمهای ایران خانوم، مات زده خیره بود به دهان مرد. مشتش زیر گلو، بی جان تر می شد و
قلبش می سوخت.
- فعلا توی تجسس های بعد از عملیات، خبری ازشون نداریم.
سیما آرام پرسید: یعنی چی؟! گم شده؟!
مرد میانسال سرش را کمی گرداند.
- خواهرم... عرض کردم که... عملیات وسیعی بوده... هنوز دارن برای شناسایی و برگردوندن
شهدا تلاش می کنن... خیلی ها هنوز شناسایی نشدن... برادرا هم اهواز، هم تهران دارن شبانه
روزی تلاش می کنن...
صدای ایران خانوم به زحمت بالا آمد.
- امیرعلیم... شهید شده؟!
و حس کرد جانش هم با سوالش بالا آمد.
مرد میانسال به سنگفرش نگاه کرد.
- هنوز نمی دونیم... چیزی که برامون مسجل شده، اینه که جزء مجروها و زخمی ها نبوده که به
عقب منتقل شدن
پس... شهید شده؟!
سخت بود... پرسیدنش هم سخت بود. مثل جان کندن.
مرد میانسال باز به ریشها دست کشید.
- برامون قطعی نیست... احتمال شهادت و اسارتش پنجاه پنجاهه... تعداد زیادی از نیروها اسیر شدن.
سیما، یک قدم به طرف ایران خانوم رفت که همانطور بی حرکت به زمین چسبیده بود.
- پس ... ما... چطور باید وضعیتشو بفهمیم؟!
قرچ قرچِ دانه های درشت تسبیح مرد ، هانیه را عصبی کرده بود.
- برادرای سپاه دارن همه ی تلاششونو می کنن تا تکلیف همه ی زرمنده ها مشخص بشه... ما هم
پیگیر هستیم... علی ای حال، یا از معراج به ما خبر میدن، یا صلیب سرخ... مزاحمتون شدیم هم
خبر بدیم، هم... وسایل ایشون رو بیاریم.
مرد جوانِ ساکت، بی حرف، ساک خاکیِ آشنای امیرعلی را روی پله، نزدیک ایران خانوم
گذاشت.
انقدر از دیدن و حرفهای آن دو مرد شوکه شده بودند، که تا آن لحظه، هیچ کدام به ساک امیرعلی
در دست مرد جوان توجهی نکرده بودند.
ایران خانوم با دید ساک، خشک شد. لرزید. دستش و چادر، جلوی دهانش رفت.
مرد میانسال داشت می گفت: توکلتون به خدا باشه حاج خانوم... ان ا... مع الصابرین... ما
شرایطتونو درک می کنیم و داریم همه ی سعیمونو می کنیم تا هرچه زودتر، تکلیف همه ی رزمنده
ها مشخص بشه... امثال پسر شما توی این عملیات زیادن... اونا هم خانواده هاشون چشم به راهِ
خبر عزیزاشون هستن... هر خبری بشه از طریق تعاونی بهتون اطلاع میدیم...
اما ایران خانوم چیزی نمی شنید. خیره به ساکِ امیرعلی، یاد لحظه ای افتاده بود که برای آخرین
بار، دست بالا برده بود و او را در آغوش کشیده بود.
یاد گرمای سینه ی امیرعلی افتاده بود وقتی مادرش را با دست سالمش به خودش چسبانده بود.
یاد نگاههای ناآرام پسرش، وقتی بی اختیار چرخیده بود سمت اتاق سیما.
سیما همراه دو مرد تا کنار در رفت. داشت همه ی تلاشش را می کرد جلوی ایران خانوم بغضش
نشکند.
هانیه هم به ساک امیرعلی نگاه می کرد... حقیقت نداشت... امیرعلی... شهادت... اسارت... مشتی،
قلبش را می فشرد؛ چنان می فشرد که انگار خون به دست و پاهاش نمی رسید.
دو دستِ ایران خانوم، از زیر چادر، به دو طرفش آویزان شد.
نگاهش از ساک، رفت بالاتر، به دری که سیما داشت پشت سر مردهای غریبه می بست.
و بالاتر... به آسمان آفتابی و بدون ابرِ اردیبهشت.
نوزاد عالیه داشت گریه می کرد.
|همین؟! خدایا همین؟!|
آمده بودند، ساکِ پسرش را آورده بودند، گفته بودند نه مُرده و نه زنده است؟! نه هست و نه
نیست؟!
اگر زنده است، کجاست؟ کجاست که از حالش خبر ندارد؟ که نمی تواند دوباره میان سینه اش
بگیردش؟
اگر شهید شده، کجاست؟
جانش را که برای وطنش داده، این حقِ مادرش نیست که جسمش را بخواهد؟! که حداقل تنِ بی جانش را میان سینه بگیرد، برای چشمهای بسته اش لالایی بخواند؟
که بر پیشانیِ این بار سردش، مثل همیشه با غرور بوسه بزند؟!
حس کرد نه فقط قلبش، که همه ی تار و پود و خون و جانش، جگرگوشه اش را می خواهد.
حس کرد از این بی عدالتی، از این دوری، برزخ، بند بندِ وجودش می سوزد.
بیست سال قبل هم این حس را تجربه کرده بود. وقتی در حرم امام رضا، امیرعلی گم شده بود.
بیست سال قبل هم مثل حالا انگار پاره ای از تنش را کنده بودند. پاره ای از تنش که نمی دانست
کجاش از این کنده شدن می سوزد. قلبش؟ استخوانش؟ رگهاش؟!
زود پیدا شده بود. برزخ فقط یک ساعت بود.


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و بیست و یکم- الف نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و بیست و یکم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، شباهت ، عصبانى