فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان روی جدول های ولیعصر - قسمت سی و یکم

رمان روی جدول های ولیعصر - قسمت سی و یکم

ویرایش: 1396/1/1
نویسنده: chaampol

اواسط پاییز بود، چند وقتی از اون صحبتم با مهران گذشته بود و دیگه کامل موضوع رو پشت سر گذاشته بودیم. دنیا سخت مشغول درس خوندن برای کنکور بود و مامان هم اکثر مواقع مدرسه بود. بابا هم یکی دو هفته ای از ماموریت برگشت و موضوع منو که فهمید، از خوشحالی داشت بال در میوورد، میگفت: دیگه وقتشه مغازه مولوی رو احیا کنی! دیگه مرد شدی رفتا راستی راستی...

براش باورش سخت بود که دیگه پسرش بزرگ شده. همه پدرا همینن، اون روزی که دست زنتو میگیری که بری، یاد تمام اون اسباب بازی ها، پوشک ها، شیر خشک ها، تمام اون روزایی که روی کولشون سوار شدی، اولین بار که راه رفتی و ذوق کردن، اولین بار که حرف زدی، یاد همۀ اینا میفتن و بغضیه که توی اون لحظه میگیرتشون! آره، تو فکرش بودم. بابا چند روز بعد دوباره رفت و قسمت نشد که ترانه رو ببینه، با اینکه جفتشون مشتاق بودن، ولی مامان یکی دو بار ترانه رو دیده بود، یه بار دم مغازه، یه بار هم جلوی مدرسش من و ترانه رو دید. دنیا هم که دیگه هیچی، حسابی با ترانه جور شده بود! میگفت بفهمم اذیتش کردی، از خونه بیرونت میکنم!

تنها بودم توی خونه، جمعه بود. ولو شده بودم روی مبل دونفرۀ وسط پذیرایی، یه لیوان چایی کنارم بود و با یه خنده خیره شده بودم بهش. حسابی از زندگیم راضی بودم و نمیدونستم که چجوری انقدر همه چیز یدفعه عالی شد! گمونم همیشه همینجوریه، وقتی فکرش رو نمیکنی که بتونی از سیاهی نجات پیدا کنی و تسلیم شدی، یدفعه زندگیت از این رو به اون رو میشه! چشم از ساعت برنمیداشتم، 11 ظهر بود و ساعت 4 با ترانه قرار داشتم، انقلاب، نمیدونستیم بعدش کجا میخوایم بریم، ولی اکثرا همینجوری میرفتیم بیرون، فقط قدم میزدیم، حرف میزدیم. نیازی نبود حتما نقشه ای در کار باشه. با ترانه که هستم، واقعا به این میرسم که زندگی همینجوریش هم قشنگه! اصلا نیازی نیست به این فکر کنی که آینده چی میشه، گذشته چی شد!

چند ساعت رو با بیکاری و بیقراری گذروندم و زدم بیرون، قبلش هم یه زنگ بهش زدم که دارم میام. یه جایی توی انقلاب قرار گذاشتیم، میخواست کتاب بخره و بعد هم رفتیم ولیعصر. هوا دیگه سرد شده بود، ولی گرمای دستاش اصلا نمیذاشت که سرمای هوا رو متوجه بشم. هر چند ثانیه برمیگشتم به چشماش نگاه میکردم. دوست داشتم اینکارو، هربار که انجامش میدادم، هی بهم ثابت میشد که چقدر دوستش دارم! ده دقیقه ای بود که قدم میزدیم که گفت: دانیال، تو واقعا منو دوست داری؟
-از اون سوالا بودا! بزار سوالتو با یه سوال دیگه جواب بدم. -اِااا اذیت نکن دیگه!
-گچ سیاهه یا سفید؟ -وا. اینکه معلومه!
-جواب سوال تو هم معلومه!
با یه حالت شیرینی خندید و گفت: مسخره! حالا مثلا اگه به زبون بیاری چی میشه؟
-آقا من دوستِ دارم، خوبه الان؟ -نخواستیم اصلا!
-خیلی خب حالا لوس نمیخواد بکنی خودتو! خودت که میدونی تمام فکر و ذکر من تویی.

خودش میدونست همۀ اینارو، ولی انگار دلش میخواست که مدام به زبون بیارمشون، دل دخترا همینجوریه. خیلی ترس توشه، خیلی نگرانی. وقتی میشه با یه جملۀ ساده آرومش کرد، چرا دریغ کنیم؟ مردا هم همینن، ولی خب خیلی بهتر بلدن که مخفیش کنن، سر همینه که بیشتر توی تنهایی غرق شدنشون به چشم میاد! داشتم به همین چیزا فکر میکردم که حرف منو از فکرام کشید بیرون: -دانیال؟ -جونم؟
-میشه بازم قدم بزنیم؟ الان زوده، نمیخوام الان برم خونه! تنهایی خل میشم!
-تو بگو کل عمرت رو با من قدم بزن، همینکارو میکنم!
-از این چنارا و این خیابون خاطره زیاد دارم، شبای تنهاییِ زیادی توی این خیابون قدم زدم و فکر کردم.
-منم. تا دلت بخواد.
-الان چی؟ -الان؟
-آره، الانم حس تنهایی داری تویِ این خیابون؟
-مگه میشه با تو باشم و احساسِ تنهایی کنم؟

محکمتر دستشو چسبیدم، میخواستم کل آدمایی که از اون خیابون رد میشن و مارو میبینن بفهمن که بالاخره تونستم! بالاخره نوبت منم شد، همونطور که یه روزی نوبت همه میشه.


-امروز چنارا چه بلند به نظر میرسن، نه؟ -آره.
-انگار دارن نگامون میکنن! با هم پچ پچ میکنن.
-چی میگن حالا خانومِ خیال باف؟
-اومم نمیدونم، شاید تو فکرِ اینن که چقدر مونده تا بهار از راه برسه!
جوابی ندادم، در همون حین که قدم میزدیم، سرمو گرفتم بالا به سمت چنارا، یه نفس عمیق کشیدم و لبخند زدم. بهش که نگاه کردم گفت: فردا میای باهم بریم خرید؟ -آره، خرید چی؟
-میخوام شال و کیف بگیرم. اگه پسرِ خوبی باشی و بیای، شالمو به سلیقه تو میگیرم!
-اِ؟ اینطوریاس؟ -بــــله! چی فک کردی؟

خندیدم و سرمو به نشونه تایید حرفاش تکون دادم. چند ثانیه بعدش گفتم: اصلا این خیابون لعنتی به نظرم فقط اسمش روشه که بلنده! با تو که اصلا بلند به نظر نمیاد.
-آره، ولیعصر دیگه واسه ی من و تو جواب نمیده.
جفتمون باز با هم خندیدیم و بعدش گفت: دانیال به نظرم تو آدمی هستی که خیلی فکر میکنی. به نظرم همین فکر کردن زیادته که الان باعث شده منو تو کنار هم باشیمو زیر سایۀ چنارا قدم بزنیم.
-یعنی چی خیلی فکر میکنم؟ همه دیگه توی این زمونه خیلی فکر میکنن!
-نه منظورم اینه که دربارۀ همۀ چیزایی که شاید آدمای دیگه بهشون توجه نداشته باشن، تو به همۀ اینا فکر میکنی. شاید خودت متوجه نشده باشی، ولی خیلی تابلو فکر میکنی!
-اونوقت این فرضیۀ مهم علمی رو شما بر چه اساس مطرح کردید خانوم خانوما؟
-آخه میدونی، هر موقع فکر میکنی، ناخودآگاه شروع میکنی با ریشات بازی کردن، با انگشتات ور میری، خلاصه یه کاری میکنی که در غیر اونصورت انجام نمیدی. یعنی راحت میشه فهمید که کی داری فکر میکنی!

راست میگفت، حالا که فکرش رو میکنم، تقریبا هر وقت که فکر میکنم، یه کار خاصی میکنم که بسته به موقعیت متفاوته. این از همون چیزای ریزه که باید خیلی روی یه آدم دقیق بشی که بفهمی، خیلی باید دوستش داشته باشی که روش دقیق بشی!
همونطور قدم میزدیم و قدم میزدیم، صدای شلوغی ولیعصر داشت زیاد و زیادتر میشد چون رسیده بودیم نزدیکای میدون. در همون حین یه بار دیگه به سمتش، به چشماش نگاه کردم، دستمو توی دستش جا به جا کردم و انگشتامو بین انگشتاش قفل کردم، رو کردم به آسمون و زیر لب گفتم: «خدایا، دمت گرم!»

[ادامه دارد..]


منبع: کافه پاراگراف - امیررضا لطفی پناه
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان روی جدول های ولیعصر - قسمت سی و یکم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: رمان روی جدول های ولیعصر ، قسمت بیستم ، کافه پاراگراف ، امیررضا لطفی پناه ، کافه ، پاراگراف ، امیررضا ، لطفی پناه