

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
چشمهایش شروع واقعه بود، که حالا این هیچی. گفت از خودت بگو. گفتم از خودت چی بگم؟ گفت چی بلدی، چی بلد نیستی؟ گفتم شیر دسشویی چکه میکنه باید واشر عوض کنی بلد نیستم.
گفت حالا این وسط، شیر دسشویی؟ گفتم آتیش روشن کنم؛ گرم شیم بلدم. خونه آتیش بگیره خاموشش کنم بلد نیستم. هنگ میکنم شماره آتیشنشانی هم یادم میره.
گفت مرخصی انگار! چیزی میزنی؟
گفتم از درک مسائل سطحی عاجزم. گفت مسائل عمیق چی؟ گفتم سختن. گفت پس چی دیگه؟ گفتم یه چیزایی بلدم ؛کم کسی بلده. گفت یه چیزایی هم بلد نیستی هر خری بلده!
خندیدم. من خندیدم ولی لپِ اون چال افتاد! گفت حواست کجاس چاییت سرد شد. گفتم دلیل سربههوا بودنِ زمین ؛ ماه است. گفت چه فاییده یه آتیش نمیتونی خاموش کنی.
گفتم عوضش بسوزه ؛تموم شه ؛میتونم بشینم قصهاش رو بنویسم. اسمش هم بذارم عروس آتش.
گفت سر کارم گذاشتی؟ گفتم کارش خوب باشه، بده مگه؟ خندهاش گرفت. گفتم همین، تو بخندی حلّه. خندید. حل شد. آتیش هم همینجور روشن.
منبع: کانال تلگرام چهل سالگی - مجتبي هاشمي
کلمات کلیدی: آتیش ، واشر ، مرخصی ، قصه ، لپ ، خنده ، سطحی