فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 163 الی 166

رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 163 الی 166

ویرایش: 1396/1/2
نویسنده: chaampol

‎کمی آروم شدم ‎باسوت داور اسب ها دوباره به تاخت دراومدن...
هرمسافتی که اسب میرفت اون مرد هم دنبالم بود با صداش باعث میشد تا تمرکزمو بهم بزنم و عقب بمونم
اما وقتی یاد نگاه پر از تحقیر آیسا و آرشاوین می افتادم. حسی درونم خروشان می شد
من باید بهشون ثابت کنم که میتونم به زیر گردن اسب زدم با فریاد گفتم:بروووو...
هرچقدر به خط پایان میرسیدیم اون مرد هم بامن می اومد باید کاری میکردم.به بدن اسب زدم و سرعتم رو کم کردم اونقدری که مرد ازم جلو زد.بعد از چند لحظه به عقب برگشت و گفت:دیدی گفتم!کسی از فرخ نمی تونه ببره ...
پوزخندی زدم و محکم زیر گردن اسب زدم و گفتم:برو حیوون
اسب با تمام سرعت دوید.فرخ که فکر میکرد خیلی ازش عقبم سرعتش رو کم کرده بود.
مثل باد از کنارش گذشتم تا به خودش اومد از خط پایان عبور کردم. صدای دست و جیغ بلند شد.نگاهی به پشت سرم انداختم
نگاهی به فرخ کردم با غیض نگاهم کرد چشمکی زدم و ازش رو گرفتم.
از اسب پریدم پایین سام به سرعت اومد سمتم تا به خودم اومدم تو آغوش گرمی فشرده شدم.





صدای مهربون سام کنار گوشم بلند شد:تو بی نظیری دختر حرف نداری...
با شرم از بغلش بیرون اومدم خندید دستی به پشت گردنش کشید و گفت:هیجان زده شدم.
چیزی نگفتم با صدای داور به سمت جایی که سوار کارها قرار داشتند رفتیم
بعد از کلی حرف کاپ طلارو داد دستم و گفت:باعث افتخاره که یک بانو برنده ی اول مسابقه شده موفق باشید.
لبخندی زدم و گفتم ممنونم.
لباسامو عوض کردم از اتاقک بیرون اومدم.
نگاهم به آرشاوین افتاد که کمی اونورتر از اتاقک کنار سام ایستاده بود...
سوار ماشین ها شدم ارشاوین کلمه ای حرف نزد وارد ویلا شدیم.
کاپ طلارو سمت سام گرفتم گفتم:برای شماست...نگاهی متعجبی به دستم انداخت
گفت:اما تو برنده شدی پس مال خودته.
سری تکون دادم نه من لازمش ندارم
کاپو از دستم گرفت چیزی نگفت. همه روی مبلا نشستیم
سام گفت : می خواهم یه جشن بخاطر بردنمون بگیرم خوش باشیم..
آرشاوین خونسرد گفت : تو که نبردی می خوای جشن بگیری...
سام نشست روی مبل گفت : من و کاتیا نداریم حالام دیگه بحث نکن و آماده باشید برای یه جشن توپ
آیسا با ناز گفت:حالا کی می خوای بگیری؟
-سام دست شو بهم کوبید همین امشب..
-عالی
چیزی نگفتم و توی سکوت چاییمو خوردم بعد از یک ساعت ویلا غلغله شد.




چندین کارگر برای تمیز کاری و آماده کردن سالن برای جشن اومدن توی اتاقم نشسته بودم که در به صدا دراومد
بفرمایین..
در باز شد و سام سرش و داخل اتاق کرد گفت:می تونم بیام تو
-بله حتما
سام وارد اتاق شد بسته بزرگ توی دستش رو گذاشت روی تخت گفت:یه هدیه ناقابل برای امشب..
لازم نبود چرا زحمت کشیدی
-کاری نکردم زودتر آماده شو خانمی میاد تا کمکت کنه..
بغض راه گلمو گرفت فقط تونستم سری تکون بدم.
- سام انگار حالمو فهمید که بی حرف از اتاق بیرون رفت.
گاهی چقد تشنه ی محبت می شم که حتی آدمی که خیلی نمیشناسمش از محبتش قلبم لبریز از احساسای خوب میشه
اینکه هنوز هم هستن آدم های مهربون...نگاه آخر مسیحا جلو چشمم نقش بست
قطره اشکی از چشمم سرازیر شد...
دستی به گونه ام کشیدم در جعبه بزرگ رو باز کردم نگاهی به لباس قرمز خوش رنگ داخل جعبه انداختم
دست بردم و جنس لطیف لباس و دست کشیدم.
چیزی به اومدن مهمونا نمونده بود
لباس بلند قرمز رو که از کمر تنگ میشد و حالت ماهی داشت و پوشیده بود آستین های بلند چسب که ملیله دوزی شده بود و یقه ی قایقی بازی داشت.رنگ شاد لباس با گونه های گلبه ایم ( تضاد)قشنگی ایجاد کرده بود




موهای بلندم رو شونه کردم که کسی به در زد زنی نسبتا جوان وارد اتاق شد.بدون حرف در کیف بزرگش رو باز کرد گفت:بشین
روی صندلی نشستم شروع کرد به درست کردن صورتم گل سر پاپییونی زیبایی به یک طرف سرم زد
وسایلشو جمع کرد.
از جام بلند شدم نگاهی به کاتیای توی آیینه انداختم
بدون اینکه ذوق کنم کفش های پاشنه بلند رو پام کردم از اتاق بیرون اومدم.
صدای آهنگ از سالن اصلی به گوش می رسید کمی استرس گرفتم
همینطور وسط سالن بالا ایستاده بودم که سام از پله ها بالا اومد با دیدن من سوتی زد گفت:واوو چه زیبا شدی بانوافتخار همراه به بنده رو میدی
تا اومدم زبون باز کنم دستمو گرفت ودور بازوی خودش حلقه کرد.
نگاهی بهش انداختم زد رو دماغم اونطوری چشاتو برای من لچ نکن بریم همه منتظرتن...
باهم به سمت پله ها رفتیم.
از بالا نگاهی به زن مرد هایی ک توی سالن بودن انداختم.
همه مشغول کاری بودن اما نگاه آرشاوین به پله ها بود لحظه ای باهاش چشم تو چشم شدم
نمیدونم نگاهش چی داشت که دلم تکون خورد و خواستم دستمو از دست سام جدا کنم که نذاشت ....
با هم به سمت سالن رفتیم.


منبع: کانال تلگرام رمانکده
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 163 الی 166 نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام رمانکده ، رمان کاتیا دختر ارباب