فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و بیست و دوم- ب

داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و بیست و دوم- ب

ویرایش: 1396/1/2
نویسنده: chaampol
همین که از اتاق خارج می شوند، وکیل می پرسد: چی شده آقای راد؟!
امیرعلی در حال گرفتن شماره ی عطا می گوید: پدرم دیروز اومده... از فرودگاه دستگیرش
کردن... دلیلشم هنوز نمی دونیم... برای همین خواستم بیای.
***
امیرعطا و دخترها رفته اند فرودگاه، استقبال مسافرها.
هانیه مانده پیش مهربان. خانه را بچه ها از صبح آب و جارو کرده اند. امیرعطا، پارچه نوشتی
جلوی در نصب کرده. از صورت مهربان، دلتنگی می بارد، و هانیه... هم نگرانِ وضعیتِ نامعلومِ
نامدار است، هم هیجان برگشت امیرعلی را دارد.
روز قبل، اول دو نفر آمده اند، در حیاط، ازش سوالاتی پرسیده اند و رفته اند... بعد از ظهر هم
امیرعلی زنگ زده و خبر تماس نامدار را داده.
براش یک وکیل سرشناس پیدا کرده اند که قرار است آن روز به محل بازداشت نامدار برود و
اطلاعاتی درباره ی اتهامش بگیرد.
بعد از دو روز، هنوز نمی دانند جرمش چیست.
مهربان می خواهد در منقل کوچکِ گرد، ذغال آتش کند تا جلوی پسرها و عروسهاش اسفند دود
کند.
نمی تواند.
هانیه منقل را آماده می کند. خیره به سرخیِ ذغالها، غرق می شود در خاطرات...
راه به راه اسفند دود کردنهای ایران خانوم... بوی خوش اسفند...
چند سال است بوی اسفند فقط توی حافظه ی دماغش مانده؟!
- ایشالا به سلامتی همین امروز فردا گرفتاری شوهرت حل میشه و ولش می کنن... غصه نخوری
مادر؟
گیج است... ایران خانوم که می دانست... کاش میانِ آنهمه تعریف و گفت و شنیدها، از همه چیز
و همه جا، حرفی هم درباره ی احساس گذشته اش می زد. کاش ایران خانوم به روش می آورد
می دانسته توی دل هانیه چه خبر است...
نگفتنش یعنی فراموش کرده یا مثل همان سی سال پیش، صلاح نمی بیند به زبان بیاورد؟!
درِ پارکینگ که باز می شود، مهربان با صورتی همه خنده، از روی صندلی بلند می شود.
- اومدن... حاج خانوما و حاج آقاها اومدن!
حلج آقا!... امیرعلی حاج آقا شده؟!
حاج امیرعلی صداقت... دکتر حاج امیرعلی صداقت! چه طولانی شده! آن وقتها فقط امیرعلی بود.
ماشین سفید امیررضا وارد حیاط می شود. عطا پشت فرمان نشسته.
مشتی اسفند می ریزد روی آتش و فوت می کند.
میانِ دودی که جلوی چشمهاش را گرفته، امیرعلی را می بیند که از کوچه وارد می شود و اول از
همه، دست مهربان را می بوسد و بعد بغلش می گیرد.
این آمدن، این برگشتن، چقدر طولانی شد! سی سال طول کشید...
شکوه و بهار، بعد از مادرشوهرشان، با هانیه روبوسی می کنند.
بهار می گوید: باعث زحمت شدیم هانیه خانوم... لطف کردین مهربان جونو تنها نذاشتین.
شکوه هم تایید می کند.
- دخترا گفتن همه ی این دو هفته، با مهربان بودین... ایشالا بتونیم جبران کنیم...



منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و بیست و دوم- ب نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و بیست و دوم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، توت فرنگی ، عطا