فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان شیطونی به توان دو - قسمت پنجاه و ششم

داستان شیطونی به توان دو - قسمت پنجاه و ششم

ویرایش: 1396/1/3
نویسنده: chaampol

شروین:
- چه طور؟
با بغض گفتم:
- سکته ي مغزي.
نیما دستی به صورت و گردنش کشید و گفت:
- خداي من! نه.
سکوتی بینمون بود که باعث می شد فکر کنم اضافیم. خواستم از بینشون رد شم که نیما به حرف اومد و گفت:
- می تونی براي رفتن سرِ مزارش کمکمون کنی؟
کمی فکر کردم. نمی دونستم کار درستیه یا نه! نگاهشون از نظرم پاك بود، نمی دونستم برام دردسر می شه یا نه! نمی دونم
چرا قبول کردم!
نیما:
- می شه شمارت رو داشته باشم؟ پنج شنبه یا جمعه که بیکار بودیم می تونیم قرار بذاریم!
سکوت کرد و منتظر بود. موبایلم رو با تردید در آوردم. گفتم:
- شما شمارتون رو بگید، من براتون میس می ندازم.
نیما شمارش رو گفت و منم یه تک زنگ بهش زدم. شمارم رو سیو کرد. هنوزم چشماش اشکی بود. با یه خداحافظی از هم
جدا شدیم. نمی دونستم کارم درسته یا نه ولی براي منی که تنهاي تنها موندم، دیدنِ پسر عمه و پسر عمو اتفاقِ خوشایندي
باید باشه! ولی من حسم خوب نبود، حس می کنم مادر جون از دستم ناراحته. با خودم گفتم فقط می برمشون سرِ خاك
مادرجون و دیگه کاریشون ندارم. آره! بهترین کاره.
صبح روزِ پنجشنبه بود که با صداي تلفنم بیدار شدم. اس ام اسی با شماره ي نیما بود.
«؟ امروز اگه براتون زحمتی نیست ما رو همراهی می کنی »
نمی دونم چرا یه حسی گفت یه کم کلاس بذارم. جواب دادم:
«. آدرس و شماره ي قطعه رو براتون می فرستم »
«. من زیاد با این جور جاها آشنا نیستم، من تازه یک ساله برگشتم ایران »
نوشتم:
«. شروین مطمئنا بلده »
«. شروین همراهم نمیاد، اگر براتون زحمته مزاحمتون نمی شم، ببخشید »
اي بابا! قهر کرد. نمی دونم چرا حس بدي بهش نداشتم، سریع جواب دادم:
«؟ تا نیم ساعت دیگه بیا (...) می شناسی »
«. بله. مرسی »
با کلافگی بلند شدم. حاضر شدم، سریع لباسام رو پوشیدم و زدم بیرون. سه ربعه رسیدم و دیدم اونم رسیده. کنار خیابون بود.
وا! ماشین نداره؟!
بوقی براش زدم که منو دید، اومد و سوارِ ماشینم شد.
- شما ماشین نیاوردید؟
- نه، راه نزدیک بود، پیاده اومدم.
دیگه روم نشد چیزي بپرسم. خُب برادر با ماشین خودت می اومدي، بعد پشت
سر من حرکت می کردي! نشست و سکوت
کرد.
- ماشینِ خودتونه؟
- بله.
دیگه حرفی زده نشد. از سکوت و راه طولانی کلافه بودم. آهنگی گذاشتم. آهنگ از اون فضاي سکوت درمون آورد.
محکوم عشقم گرفتار یار
مثل پرنده هوادار یار
مثل یه سایه به همراه یار
بود و نبودم به دلخواه یار
هر چی که یار گفت دلم گفت به چشم
از گل و خار گفت دلم گفت به چشم
هر جا که یار بود دلم گفت برو
با گل و خار بود دلم گفت برو
صداي پخش رو کم کردم و گفتم:
- چرا شروین نیومد؟
- گویا مادرش اجازه نداده.
ابروهام رفت بالا و گفتم:
- اجازه؟! فکر نمی کنم شروین دو ساله باشه! در ضمن، واقعا باورم نمی شه! چه قدر مادر جون بچه هایی مثل ...
سکوت کردم. می دونستم حرف بزنم نیما و پدرشم محکوم می کنم، پدرش مقصره.
نیما که سکوتم رو دید، گفت:
- می دونم چی می خواستی بگی، می دونم پدرِ من باعث
مرگ
پدر جون بوده.
با تعجب نگاش کردم. گفت:
- من همه ي سال هایی که خارج بودم با مادر جون در ارتباط بودم. خودم ازش خواسته بودم به کسی نگه، نمی خواستم پدر و
مادرم بفهمن.
- چرا مادر جون به من نمی گفت؟
- اونم من ازش خواسته بودم.
- چرا؟
- کار از محکم کاري عیب نمی کنه نیلوفر خانم. من قسمش دادم، اونم قبول کرد.
- من باورم نمی شه مادر جون با شما رابطه داشته و من نمی دونستم.
- می خواید مطمئنتون کنم؟
با تعجب گفتم:
- چه جوري؟
نیما لبخند غمگینی زد و گفت:
- کادوي تولد
پارسالتون، چی بود؟
- شما می خواید منو مطمئن کنید، شما باید بگید.
نیما خندید و گفت:
- درسته! یه گردنبند
مروارید اصل.
با تعجب نگاش کردم. نیما گفت:
- تعجب نکن، مادر جون گفت. خیلی چیزا رو برام می گفت.
توي شوك بودم، چرا نباید مادر جون بهم بگه؟! نگام رو به جاده دوختم. مغزم در حالِ انفجار بود!
بازم صداي پخش رو زیاد کردم تا فکرم از این موضوع خارج شه، اما اصلا صداي آهنگ رو نمی شنیدم، فقط حرفاي نیما
ذهنم رو مشغول کرده.

ادامه دارد...


همراهان گرامی

می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید


منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان شیطونی به توان دو - قسمت پنجاه و ششم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی