

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت پنجاه و چهارم
کفشام رو در
آوردم و جورابمم همین طور. جاذبه ي بین پوست پاي خودم با نرده ي آهنی باعث شد بتونم ازش برم بالا، سخت بود ولی
شد. از اون سمت
نرده پریدم روي دیوار و با یه حرکت پریدم توي باغ. پاهام با لبه ي باغچه برخورد کرد، از درد نفسم برید
ولی ناله ام رو تو گلوم خفه کردم. کف
پام کمی برید ولی بی اهمیت با قدم هاي آروم رفتم سمت
سالن. با هر قدم خاطراتم
بیشتر برام دوره می شد. تداعی خاطراتم داشت حالم رو دگرگون می کرد که با دیدن 206 مزاحم همه رو پس زدم و رفتم جلو.
باید حالت رو بگیرم. باید همین امروز این بازي موش و گربه تموم شه. دستم روي دستگیره بود ولی دل تو دلم نبود. کارم
درسته؟
صداهایی از داخل حواسم رو پرت کرد. گوشم رو چسبوندم به در.
امیر گفت:
- فکر می کنم کارم درست نبوده.
آنا گفت:
- تو بهترین کار رو کردي پسرم.
امیر:
- نمی دونم، نمی دونم من می رم یه دوش بگیرم.
پس آنا جون هم این جاست. بغض کردم. خونمون! عقب عقب رفتم، چشم از ساختمون گرفتم و با گریه سمت در دویدم. از در
خارج شدم و سوار ماشینم شدم. رفتم سمت خونه. تا نزدیکاي صبح فکر کردم. پس براي همین می خواست ناشناس بمونه.
فکر نکنم اونی باشم که دوست داري، براي همینه که برات مبهم موندم. هر وقت حس کردم براي » چرا تو نامه نوشته بود
«. دیدنم آماده اي، خودم رو نشونت می دم. پس، زیاد کنجکاوي نکن
چرا این فکر رو می کنه؟ چرا نمی فهمه دوستش دارم؟ چرا؟ باید غافلگیرش کنم. امشب آنا جون بود. با فکرهاي مبهمی
خوابم برد. صبح با آلارم گوشیم بیدار شدم. امروز باید برم کارآگاه بازي! سریع حاضر شدم، سوار ماشینم شدم و رفتم جلوي
درب خونه ي قدیمیمون. کمی دورتر، جایی که قابلِ دید نبود ایستادم و منتظر شدم. حدود نیم ساعت گذشت تا این که
بالاخره آقا تشریف آوردن بیرون. آروم و غیر محسوس دنبالش رفتم. رفت شرکت، ماشینش رو توي شرکت نبرد. همون جا
منتظر ایستادم. اون قدر از دیر اومدنش کلافه بودم که نگو! تقریبا چهار ساعت توي ماشین بودم، همه ي بدنم خشک شده
بود. فکري به ذهنم رسید، نباید بفهمه که از واقعیت خبر دارم. باید آروم آروم بهش بفهمونم که باهام بازي کرده و من خبر
دارم. فکر شیطانی اي به ذهنم رسید. منتظر شدم. امیر همیشه از توي ساختمون دزدگیرش رو می زد و بعد می اومد بیرون.
نمی دونم چرا ولی اخلاقش بود! صداي دزدگیر رو که شنیدم پام رو روي گاز گذاشتم و با تمام سرعت روندم و کوبوندم پشت
ماشینش. آي حال کردم! با این که ماشینِ منم کمی داغون شد ولی می ارزید. عجیب دلم خنک شد، بابت این ترس هاي این
چند وقت که بهم وارد کرده بود.
امیر با عجله اومد طرفم و با دیدنِ من، اول چشماش گرد شد بعد به تته پته افتاد. با عصبانیت ساختگی پیاده شدم و گفتم:
- سلام.
- سلام، خوبی؟ تو این جا چی کار می کنی؟
- کاري نمی کردم، داشتم راهم رو می رفتم که دیدم یه آدمِ بی شخصیت ماشینش رو بد پارك کرده.
سرم رو مالیدم. اومد نزدیک و گفت:
- چیزیت نشد؟ خوبی؟
- آره، خوبم. صاحبش رو نمی شناسی؟
- صاحبِ کی رو؟
- کی رو نه، چی رو! در ضمن، منظورم همین 206 مشکیه.
امیر نگاهی به ماشینش کرد و گفت:
- نه، راستش ... فکر کنم مال یکی از بچه هاي تازه وارده.
امیر رو به من گفت:
- خیلی وقت بود ندیده بودمت.
اي بر دروغگو لعنت! هر روز دنبالمی! گفتم:
- منم همین طور، از دیدنت خوشحال شدم.
- مامان خیلی دلش برات تنگ شده.
- می دونم، تازگی ها سرم خیلی شلوغ بود، بهش زنگ می زنم. خُب، کاري نداري؟
- نه، فقط ... خوشحال شدم از دیدنت.
نمی دونم چرا یه چیزي تو چشماش بود که دوست نداشتم ازش دل بکنم. اونم انگار دلش نمی خواست ازم جدا شه. هر
دومون دنبالِ حرف بودیم ولی نشد. با خداحافظی آرومی ازش جدا شدم و از اون جا دور شدم. از خنده به خاطرِ دستپاچگی امیر
در حالِ مرگ بودم خیلی باحال شده بود.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی