

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت پنجاه و نهم
دستم رو بردم جلو و صداش رو کم کردم گفتم:
- ببخشید ولی با آهنگ حواسم پرت می شه.
- ایرادي نداره، ببخشید که روشن کردم.
چه قدر این پسر با ادبه!
- خواهش می کنم.
چند دقیقه اي گذشت که با حرفش شاخام در اومد! گفت:
- دوستت داره؟
برگشتم سمتش با ابروهاي بالا رفته گفتم:
- چی؟
نیما خندید و گفت:
- می گم دوستت داره؟
هول شدم و گفتم:
- کی رو ... می ... گی؟
- همون پسرِ خوش تیپِ سر مزارِ مادر جون رو می گم.
نگام رو ازش گرفتم و چیزي نگفتم. یعنی نمی دونستم چی بگم؟! هم خجالت می کشیدم، هم جوابِ سوالش رو نمی دونستم.
- دوستت داره، مطمئن باش.
برگشتم سمتش و گفتم:
- چی می گی براي خودت؟
لبخندي بروم زد و گفت:
- نیلوفر خانم، شما دختر عموي منی، نمی شناسمت، ولی اون قدر تجربه دارم که بدونم عاشقشی.
سرخ شدم، تا حالا کسی این قدر واضح در این باره باهام حرف نزده بود، حتی خودم!
- من اهلِ مقدمه چینی یا حرف زدن هاي ایرانی که یه ساعت حرف می زنن، بعد می رن سرِ اصل مطلب نیستم، راحت میگم. پس ازم دلخور نشو، از من خجالت هم نکش، تو برام مثل خواهري.
حرفاش کمی از تشویش درونیم رو کم کرد.
- فقط می خواستم بگم، اونم دوست داره، مطمئن باش.
کمی شرم و حیا رو کنار گذاشتم و با صداي لرزونی گفتم:
- نداره.
نیما لبخندي زد و گفت:
- داره، من یه پسرم و کاملا از رفتار پسرها می فهمم چی تو دل و ذهنشونه.
... -
- هیچ فکر کردي چرا باهات اون طوري برخورد کرد؟
بازم سکوت کردم. نمی دونستم چی بگم؟! بگم خدا از دهنت بشنوه!
- پسرِ خوبی به نظر می رسید، ازش خوشم اومد، با غیرت بود.
با تعجب نگاش کردم. این که یه عمره تو خارج زندگی کرده، داره از غیرت حرف می زنه؟!
نگام رو که دید خندید و گفت:
- چیه؟ چه فکري راجع بهم کردي؟ نکنه فکر کردي چون تو خارج بزرگ شدم، دیگه از خصلت هاي مردهاي ایرونی بی
نصیبم؟! نخیر! من اگه جاي این دوست
خانوادگی بودم همون رفتار رو می کردم، چه بسا بدتر.
- اسمش امیره.
نیما لبخندي زد و گفت:
- خوبه، امیر آقا. من، برادر زنِ بد اخلاقیم ها! بهش بگو.
خندم گرفته بود. اینم فکر کرده واقعا برادرِ منه! گفتم:
- فکر نمی کنید براي برادرِ من شدن زوده؟
خندید گفت:
- نخیر، دیرم شده.
- شما دو روز هست منو دیدي؟
- به طول آشنایی فکر نکن، به عرضش فکر کن.
- اون وقت عرضش چه قدره؟
- شما بی خیال شو.
جفتمون خندیدیم. گفتم:
- راستی، خیلی روان فارسی صحبت می کنی، آدم باورش نمی شه که همه ي عمرت ایران نبودي.
- من اون جا تنها نبودم، اوایل که بابا بود، گه گاهی هم مامان می اومد، بعدشم با یه ایرانی همخونه شدم. پسر خوبی بود،
الانم جفتمون توي شرکتی کار می کنیم که تقریبا همه توش ایرانی هستن و تقریبا می شه گفت بیشترِ اوقات فارسی صحبت
می کنیم.
- خوبه، موفق باشی برادر.
خندیدم، اونم لبخندي زد. گفتم:
- کجا باید برم؟
- برسونم همون جایی که سوار شدم.
- نخیر! من، برادرم رو وسط
راه رها نمی کنم.
- می دونم دوست نداري بیاي خونمون.
- دوست ندارم بیام، ولی می تونم برسونمت که! بعدشم می رم.
آدرس رو گرفتم و رفتم. دقیق رو به روي دربِ خونشون ایستادم.
نیما، رو کرد سمتم و گفت:
- ممنون، خیلی امروز به زحمت انداختمت.
- زحمتی نبود.
- راستش یه چیزي می خوام بهت بگم ولی نمی دونم بگم یا نه!
- چی؟
- راستش ... توي یه کاري ازت کمک می خوام، بهم کمک می کنی؟
- چه کاري؟
- الان جاش نیست، ایرادي نداره تو ملاقات
بعدي بهت بگم.
ابروهام رفت بالا! ملاقات
بعدي؟
نیما، شرمنده نگام کرد و گفت:
- اگه نمی شه راحت بگو، ناراحت نمی شم.
تو تردید بودم ولی حسِ خوبی که بهش داشتم و این که مطمئن بودم بهم نظر بدي نداره باعث شد قبول کنم.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی