فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان شیطونی به توان دو - قسمت پنجاه و هشتم

داستان شیطونی به توان دو - قسمت پنجاه و هشتم

ویرایش: 1396/1/5
نویسنده: chaampol

حس می کردم نیما با لبخنداي خونسردش داره می ره رو اعصابِ امیر. آنا جون نزدیک بود که رفتم سمتش، بغلش کردم و
گفتم:
- سلام آنا جون.
آنا جون صورتم رو بوسید و گفت:
- سلام عزیزم، خوبی؟ چه خوب که این جایی و دیدمت. دلم خیلی واست تنگ شده بود عزیزم.
- منم همین طور.
همراه هم رفتیم سمت
مزار که دیدم آنا جون با کنجکاوي به نیما نگاه می کنه.
آنا جون:
- معرفی نمی کنی دخترم؟
- چرا، نیما، پسر عمومه.
آنا جون لبخندي زد و نگاهی به امیر کرد که امیر سرش رو پایین انداخت. نمی دونستم این نگاه چه معنی اي داشت ولی باعث
شد امیر کلافه شه! کامل از چهرش مشخص بود.
آنا جون رو به نیما گفت:
- خوشوقتم پسرم.
نیما هم لبخندي زد و تشکر کرد. همراه
آنا جون کمی نشستیم و بعد بلند شدیم. همه همراه هم داشتیم می رفتیم سمت
ماشینامون و من همراه
آنا جون بودم و امیر جلوتر و نیما کمی عقب تر از امیر بود.
یه دفعه امیر برگشت، نزدیکم اومد و گفت:
- می تونم چند لحظه وقتت رو بگیرم؟
- آره، بگو.
- می شه چند لحظه همراهم باشی.
از آنا جون دورتر رفتیم و قدم می زدیم.
- این پسر عمو از کجا در اومده؟
- منظورت چیه؟! از جایی در نیومده! خارج بوده، تازه اومده ایران.
امیر پفی کشید و گفت:
- مگه تو با خانوادت مشکل نداشتی؟
- چرا، هنوزم دارم.
- پس این چیه؟
با دست به نیما اشاره کرد. گفتم:
- این! گفتم که نیماست، پسرِ عمو متین.
- منظورم اینه که مگه نباید شما الان با هم مشکل داشته باشید؟
- آهان! چرا، ولی نیما فرق داره، نیما با ماست، یعنی طرف
ما هست. مادر، پدر و خانواده رو مقصر می دونه.
- خُب، این به این معنیه که با تو در ارتباط باشه؟
اخمی کردم و گفتم:
- من باهاش رابطه اي ندارم امیر، مادر جون و نیما با هم مرتبط بودن. یعنی نیما مثلِ بقیه ي خانوادم دشمنم نیست. می دونی
وقتی فهمید مادر جون فوت شده چه حالی شد؟
امیر اخم بدتري کرد و گفت:
- نمی فهمم نیلوفر! یعنی هر کی با مادر جونت در ارتباط بوده باشه، می تونه با تو هم ...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- چی می گی امیر؟! من رابطه اي باهاش ندارم!
امیر عصبی خندید و گفت:
- دارم می بینم! ببخشید، با هم اومدنتون چه معنی اي می ده؟
- تمومش کن امیر! وقتی چیزي رو نمی دونی، نگو.
امیر صداش رو برد بالا و گفت:
- چیزي رو نمی دونم؟ لازم نیست حتما بدونم، دارم می بینم. دیگه به چشمام که شک ندارم.
عصبی شدم، طاقت
تهمت رو نداشتم، مثلِ خودش صدام رو بردم بالا و گفتم:
- آره، اصلا آره، من باهاش مرتبطم، چی می گی حالا؟! تو چه کاره اي داري بازخواستم می کنی و تهمت می زنی؟!
امیر قرمز شده بود! دستاش مشت شده بود. هر دو عصبانی به هم زل زده بودیم. فکر کنم اگر جایی غیر از این جا بودیم
حسابی از خجالت
هم در می اومدیم. هر دومون خیره تو چشماي هم نفس نفس می زدیم. با صداي گوشیم به سختی نگاهم
رو از چشماي خوش رنگش گرفتم. نیما بود. وصل کردم و نذاشتم حرفی بزنه، گفتم:
- الان میام.
قطع کردم و دوباره به امیر نگاه کردم. پوزخندي روي لبش بود، گفت:
- رابطه نداریم! هه! شمارشم داره.
خواستم حرفی بزنم که دستش رو بالا آورد تا ساکت شم. گفت:
- فقط منو خر فرض نکن.
- امیر، بس کن. اون جوري که تو فکر می کنی نیست، شمارم رو براي قرار گذاشتن واسه ي اومدن به این جا بهش دادم.
امیر بازم اخم داشت، گفتم:
- اصلا تو چرا گیر دادي به من؟! چی می شه مگه؟ پسر عمومه دیگه!
اخمش وحشتناك شد. بازم عصبی خندید و گفت:
- راست می گی، اصلا به من ربطی نداره. خداحافظ نیلوفر خانم.
رفت! نگام بهش بود. چرا این جوري شد؟ پر رو! اول همه ي سوالاش رو می پرسه بعد که جواب ها رو می گیره، می گه آره
به من مربوط نیست! خدایا، نره دیگه سراغم نیاد؟! نکنه ازم بدش بیاد و فکر کنه نیما با منه؟! نه خدایا!
با صداي رفتنِ ماشینش از افکارم جدا شدم. حتی نایستاد اول ما بریم. چرا وایسه؟ اَه!
پام رو روي زمین کوبوندم و رفتم سمت
ماشین.
با اخم سوارِ ماشین شدم. اعصابم شدید خُرد بود.
نیما گفت:
- راه نمی افتی؟
نگاش کردم، لبخند زد. اهمیتی ندادم، فقط مات نگاش کردم. همش این مقصر بود. نگام رو به خیابون دوختم و راه افتادم.
- می شه یه آهنگ بذاري؟
- ندارم، فقط همونی بود که اومدنی گذاشتم.
- همون رو بذار.
کلافه دستم رو جلو بردم، روشنش کردم و صدا تو ماشین پیچید.
محکوم عشقم گرفتار یار
مثل پرنده هوادار یار
مثل یه سایه به همراه یار
بود و نبودم به دلخواه یار


ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید


منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان شیطونی به توان دو - قسمت پنجاه و هشتم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی