

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت شصت و دوم
تقریبا روي تخت پر بود از مانتوهاي
رنگارنگ و کیف هاي مدل به مدل. انگار وارد
سالن مد مانتو و کیف شدي. رفتم نزدیک آینه و داشتم روسریم رو درست می
کردم که در بدونِ زدن و با شدت باز شد، طوري که دستم رفت روي قلبم و هینِ بلندي کشیدم!
امیر بود. با دیدنم چشماش گرد شد و بعد از در اومدنمون از شوك دیدم که چشماش روي لباسام لغزید.
- سلام.
امیر نگاهش رو از تیپم گرفت و با لبخند محوي گفت:
- سلام، خوبی؟ نمی دونستم دعوت داري؟
نمی دونست؟! یعنی براش مهم هم نبود بیام؟! غم عالم ریخت توي چشمام. این نمی دونست من میام و این تیپِ قشنگ رو
زده و این قدر خوشحاله!
نگاهم رو از نگاه
متعجبش گرفتم.
امیر:
- خوبی؟
- آره.
امیر:
- ولی ...
- خوبم امیر.
جلوي موهام رو کمی بیشتر دادم تو و جعبه ي کادوم رو برداشتم و همراه
کیفم رفتم سمت
در. امیرم همزمان دوربینش رو
برداشت و اومد سمت
در. ایستادم. هر دو هم قدم بودیم.
امیر:
- بفرمایید.
از کنارش بی اهمیت رد شدم و جلو زدم ولی اون سرعتش رو بالا برد و همراهم حرکت کرد.
امیر:
- خیلی خوشحالم که ... که ... اومدي.
ایستادم. دست
خودم نبود. ذوقی کردم که نگو! چه قدر من قانعم! من حتی به این حرفا و محبتاي کم هم قانعم.
کمی که رفت، دید همراهش نیستم ایستاد و نگاهی به پشت سرش کرد و منو دید. اومد طرفم و گفت:
- خوبی؟
- آره، مرسی. تو خوبی؟
امیر چشماش خندید و گفت:
- تو امروز چته نیلو؟
خداي من؟! منو این همه خوشبختی؟ بازم شدم نیلو.
- چیزیم نیست، بریم.
بازم همراه شدیم و رفتیم نزدیک
آقاي سالاري و همکارایی که می شناختم.
به همه سلامی کردم و بعد از دادنِ کادو رفتم سمت
دیگه ي سالن. گوشه اي نزدیک
شومیه نشستم و مشغولِ دید زدن بقیه
شدم. خانما تقریبا لباساشون پوشیده بود ولی هیچ کس مثل من حجابِ مو نداشت. دخترا رو هم که نگو! همه یه وجب پارچه!
هه! پسرا هم که عینِ دخترا، شایدم بدتر. مگه پسرا تو مراسما کت و شلوار نمی پوشن؟ اینا که لباساشون عینِ لباس مجلسی
دخترونه ست! یادم باشه از این به بعد، خواستم براي مراسمی خرید کنم به مغازه هاي مردونه هم برم. داشتم تو دلم می
خندیدم که متوجه ي سایه اي شدم. سرم رو بلند کردم. ابروم رفت بالا! یه پسره بود با یه تیشرت
صورتیِ آستین خیلی کوتاه.
خیلی کوتاه می گم واقعا ها! کم مونده بود بشه حلقه اي! یه دستمال گردن تو رنگاي سرخابی و صورتی دورِ گردنش، خوشگل
پیچیده بود! حاضرم قسم بخورم به چشماشم مداد کشیده بود! یه جین یخی هم تنش بود. چه قدر تو خوش تیپی خواهر! اي
واي! ببخشید پسر! هه هه!
سوالی نگاش کردم.
پسر:
- می تونم کنارتون بشینم؟
تعجب کردم! خُب من با تو چه سنخیتی دارم آخه؟! ولی روم نشد بگم نه! آخه جا زیاد بود!
- بفرمایید.
با یه |با اجازه| نشست کنارم، البته با فاصله! آفرین پسرم فاصله رو حفظ کرد. هر لحظه منتظر بودم شروع کنه به متلک گویی
ولی انگار نه انگار! اصلا به من نگاهم نمی کرد! راستش خیلی متعجب بودم. چند دقیقه اي گذشت که یه دختر با یه پیرهن
حلقه ايِ کوتاه تا زانو با هزار تا ناز و ادا اومد سمتمون. نگاهش به پسرِ کناریم بود. به به! سوژه ي خنده!
دختر:
- واي سعید! خوبی پسر؟
پسر که حالا فهمیدم اسمش سعیده، بدون هیچ حرکتی گفت:
- خوبم.
همین؟! چه قدر خشک! چه قدر سنگین!
دختر نشست بینِ من و سعید. در واقع داشت منو له می کرد. طاقت نیاوردم.
- خانوم! ببخشیدا ولی دارم زیرتون له می شم.
فکر کنم اگه سعید جونش نبود کلی حالم رو می گرفت ولی با ناز بلند شد و گفت:
- اي واي! ببخشید عزیزم، حواسم نبود.
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم که یعنی منو به این بزرگی ندیدي؟!
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی