فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان شیطونی به توان دو - قسمت شصت و هفتم

داستان شیطونی به توان دو - قسمت شصت و هفتم

ویرایش: 1396/1/9
نویسنده: chaampol

با
دیدنِ من مثل این کارتونا هر سه تاشون از بالا تا پایین نگام کردن و یه دفعه زدن زیر خنده. خودمم خندیدم.
سالاري:
- این چیه دادي این پوشیده؟
امیر بلند داشت می خندید، حتی از چشماش اشک هم اومد.
آنا جون:
- خوبه دیگه، ببین چه قدر این رنگا بهش میاد.
- خوبه دیگه! من شدم مایه ي خنده ي شما! منو نگه داشتید بهم بخندید؟
آنا جون اومد، دستم رو گرفت و به سمت آشپزخونه راه افتاد. با گوشه ي چشم به امیر نگاهی کردم. هنوزم داشت می خندید و
نگاهش توي چشمام بود. چشمکی بهم زد که نفسم برید. این چی کار کرد؟ چشمک؟ امیر و چشمک زدن؟ نه بابا! اشتباه
کردم. آره، توهم بود. بود؟ نمی دونم. وارد آشپزخونه که شدیم آهی کشیدم. پس تا صبح بیداریم!
آنا جون:
- چه کاري انجام بدي راحت تري قربونت برم؟
خواستم بگم برم خونه راحت ترم ولی گفتم:
- هر چی شما بگید.
آنا جون:
- خُب کارِ این جا آسونه، درسته زیاده ولی آسونه.
- باشه.
رفتم جلوتر. واقعا وحشتناك بود. پر از ظرف هاي کثیف و کثیف کاري هاي خارج از ظرفشویی! برگشتم طرفش و گفتم:
- آنا جون ماشین ظرفشویی ندارین؟
آنا جون لبخندي زد و گفت:
- نه دخترم.
با چشماي گرد نگاش کردم. خُب! یعنی ... من تا ... اي بابا ظرف ها خیلی زیاد بود! پفی کشیدم و رفتم سمتشون.
آنا جون:
- ظرفشویی چیه دختر! خوب ظرف نمی شوره! در ضمن، می گن سرطان زاست.
اي بابا! خُب روغن هم سرطان زاست! اون همه روغن رو غذاها بود، اونا رو نمی بینن؟! نگاه درمونده اي بهش کردم که خندید
و با گفتنِ |منم برم به بقیه ي کارا برسم.| آشپزخونه رو ترك کرد. جلوي ظرفشویی ایستادم. به اندازه ي یک سالِ من توي
ظرفشویی ظرف بود. بدتر از اونا ریخت و پاشِ خود آشپزخونه و کثیفیِ کابینت ها و اطراف. یکی نیست بگه خُب وقتی از پسِ
مهمونی دادن بر نمیاید چرا می گیرید؟
خسته بودم ولی رفتم جلو. هر چه قدر گشتم حتی دستکش هم پیدا نکردم! کلافه رو به روي ظرف ها قرار گرفتم و با یه
حرکت شیر آب رو باز کردم. نه به این خونه ي اعیونی، نه به این که نه ماشین ظرفشویی دارن، نه دستکش!
اول همه ي ظرف ها رو با آب تمیز می کردم و اضافیش رو توي سطلِ آشغال می ریختم. باورم نمی شد! سه تا کیسه ي
بزرگ آشغال شد! ظرف ها هم چند ردیف مثل کوه چیده شده بود. همین کار نزدیک
دو ساعت طول کشید. اون سه تا کیسه
رو بردم بیرون از آشپزخونه و برگشتم سرِ ظرفشویی. نفس عمیقی کشیدم.
- خدایا، منو زنده از این خونه برگردون.
امیر:
- یعنی این قدر اوضاع وخیمه؟
با ترس برگشتم عقب، امیر بود. با عصبانیت نگاش کردم. امیر لبخند زد. گفتم:
- بایدم بخندي، واقعا هم این وضعِ من خنده داره.
امیر اومد سمتم، کنارم ایستاد و گفت:
- کمک می خواي؟
اولش فکر کردم داره شوخی می کنه ولی وقتی دیدم خیلی جدي برخورد می کنه ذوق زده نگاش کردم.
- واقعا؟
امیر:
- آره دیگه.
- پس سریع بیا شروع کنیم، خیلی زیاده.
هر دو کنار هم ایستادیم و من شروع کردم به کف زدن به ظرف ها و امیر هم زیرِ شیر آب می شُستشون. خیلی سریع داشتیم
پیش می رفتیم. هر دو ساکت بودیم.
امیر:
- امروز خیلی شوکه شدم این جا دیدمت.
نگاش نکردم، نگام به ظرف
توي دستم بود. حرفی هم نزدم.
امیر:
- امروز سعید چی می گفت؟
- سعید؟! آهان! همون دختره؟
امیر با تعجب نگام کرد. برگشتم سمتش. خندیدم، هم به چشماي گرد
امیر، هم این که یاد
تیپ پسره افتادم.
- خانومی بود براي خودش!
امیر یه دفعه بلند خندید، منم خندیدم.
- خیلی باحالی تو دختر! ولی واقعا چی می گفت؟
- باور کن یادم نیست، چیز مهمی نبود.
امیر اخم نامحسوسی کرد. زیر چشمی بهش نگاه کردم و آروم زمزمه کردم:
- آهان! گفت بریم برقصیم.
یه دفعه بشقابِ دست امیر سر خورد توي ظرفشویی و تمام آب ریخت روي هر دومون!
لباسم سراسر خیس شده بود، البته فقط خیس نه ها! انواع و اقسامِ روغن و سالاد و ...
با بهت سرم رو بالا بردم و به امیر نگاه کردم. از من بدتر بود. بهت جاش رو به عصبانیت داد، تقریبا داد زدم:
- امیر! این چه کاري بود؟
ولی امیر اصلا حواسش به لباسامون نبود، اومد رو به روم ایستاد و گفت:
- گفتی بهت پیشنهاد
رقص داد؟
ابروهام رفت بالا! من چی می گم این چی می گه! اي خدا! لباسام رو نگاه! اَه اَه! حالم از خودم داشت به هم می خورد.

ادامه دارد...

.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید


منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان شیطونی به توان دو - قسمت شصت و هفتم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی