

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت شصت و ششم
آنا جون:
- چرا خوب نیست دخترم؟ مگه ما با هم از این حرفا داریم؟
نگاه دودلی بهش کردم. دوست داشتم برم خونم، ولی ...
در باز شد، سالاري و امیر وارد
خونه شدن و اومدن طرفمون.
سالاري:
- خُب، خوبی دخترم؟ ببخشید امروز نتونستم زیاد به مهمونم برسم دخترم!
- ممنون، همه چی خوب بود.
آنا جون:
- دخترم امشب می خواد پیشم بمونه براي کمک.
امیر:
- این همه کار! مگه کارگر نگرفتی مامان؟
آنا جون اخمی کرد و گفت:
- نخیر تنبل! کارگر قشنگ کار نمی کنه، به دلم نمی چسبه.
امیر کلافه بود. معلومه منم بودم، خونه به این بزرگی، همه جاشم کثیف! واي خدایا! من خوابم میاد.
با صداي آنا جون نگاهم رو دادم سمتش.
آنا جون:
- امیر، سریع برو لباسات رو عوض کن و بیا کمک.
جرقه اي به ذهنم زد. بهونه! لباس راحتی! لحنم رو غمگین کردم و گفتم:
- ببخشید آنا جون ولی من لباس راحتی ندارم، فکر کنم باید برم.
آنا جون لبخندي زد و گفت:
- ایراد نداره دخترم، لباساي من اندازته.
نگاهی به هیکلش کردم. اعتماد به نفسش واقعا عالی بود! یعنی منم برد زیرِ علامت سوالِ خودش. دوباره نگاهی بهش کردم،
معمولی بود. نگاهی به امیر و سالاري کردم، جفتشون سرخ شده بودن، حالا نمی دونم از چی؟ ولی فکر کنم از خنده بود!
خودمم خندم گرفت. دوباره نگاهی به آنا جون کردم که کاملا خونسرد نگام می کرد. امیر با یه حرکت
سریع رفت بالا و
سالاري هم ناپدید شد.
آنا جون:
- همراهم بیا، لباس راحتی هم بهت می دم.
- بهتر نیست برم؟ حس می کنم مزاحمتونم.
اخمی کرد و گفت:
- از این حرف ها زدي نزدي ها! بیا دخترِ خوبم.
بله دیگه! بایدم بگه دختر خوبم! قراره تا صبح واسش کار کنم!
همراهش وارد
اتاقی شدم.
آنا جون:
- بشین راحت باش، من برم برات لباس بیارم.
رفت سمت کمد و بعد از چند دقیقه با یه سري لباس برگشت پیشم و گذاشت روي تختشون.
آنا جون:
- اگه دوست داشتی همین جا عوض کن، اگرم نه برو همون اتاقِ بالا.
- نه، همین جا سریع می پوشم، ولی هنوزم حس می کنم برم بهتره ها!
آنا جون خندید و با تکونِ سرش رفت بیرون و در رو بست. بلند شدم و در رو قفل کردم. لباسام رو که در آوردم لباس روي
تخت رو برداشتم. لباس رو دیدن همانا و گرد شدنِ چشمام همانا! یه بلوزِ گشاد، جنسِ تیشرت گشاد وحشتناك، سفید رنگ با
گل هاي سرخابیِ درشت، از همه بدتر آستیناش بود! خیلی کوتاه بود، شاید کمی بلندتر از حلقه اي.
آب دهنم رو قورت دادم. مارکش هنوز روش بود. معلوم بود نپوشیدست. بله! ترکیه اي هم بود. چاره اي نداشتم، پوشیدمش
ولی برخلاف ظاهرش او نقدر برام بزرگ و گشاد بود که آستینش تا آرنجم اومد. سه تاي من توش جا می شد. شلوار رو
برداشتم که دیگه دهنم باز موند. زرد رنگ! اون قدر گشاد بود که نپوشیده خندم گرفت. دلم به حالِ خودم سوخت. جالب بود.
اینم مارك روش بود. خوشحال شدم لباساي نپوشیده بهم داد. آخه من یه کم وسواسیم. شلوار رو پوشیدم، کمرش خوب بود و
اندازه ولی همه جاش تا پایین ناجور گشاد بود. شال زرد رنگی هم برام گذاشته بود که نخی و خنک بود. سرم کردم و با
چشماي بسته رفتم سمت
آینه. آروم چشمام رو باز کردم. یه کم خودم رو نگاه کردم، بعد بلند زدم زیرِ خنده. خدایی دقیقا شکلِ
دلقکا شده بودم. فقط یه قرمزي روي بینیم کم بود. اون قدر لباسام رنگارنگ بود که حس شادابی بهم دست داد.
با صداي در زدن نگاهم رو از خودم گرفتم و گفتم:
- بله؟
آنا جون:
- خوبی؟
- ممنون، الان میام.
لباساي خودم رو مرتب روي زمین کنار تختشون گذاشتم، قفلِ در رو باز کردم و رفتم بیرون. هر سه تاشون جلوي در بودن.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی