

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت شصت و پنجم
امیر:
- فعلا ولش کن، بیا اول بخوریم، بعد یه فکري براشون می کنیم.
رفتم نزدیک و رو به روش نشستم روي زمین. اوه! کلی لازانیا بود و سالاد و یه بشقاب پر هم جوجه ي بدون برنج.
- واي! براي بقیه هم غذا موند؟
امیر خندید:
- خیالت راحت، تو مهمونیاي این جوري همیشه کلی غذا هم می مونه.
دستام رو به هم مالیدم، کارد و چنگالم رو برداشتم و لازانیا رو با ولع خوردم. داشتم تیکه ي دوم رو می خوردم که دیدم چنگالِ
امیر اومد روي یه تیکه از لازانیاها. شاکی نگاش کردم.
امیر:
- چیه؟ من نخورم؟
- لازانیا رو من گفتم بیار، خُب جوجه بخور.
امیر:
- خیلی بدجنسی!
کشید کنار و خودش رو با سالاد مشغول کرد. عذاب وجدانی گرفتم شدید! اصلا همون لقمه ي توي گلوم هم نتونستم قورت
بدم. همچین عینهو اون بچه مظلوما نشسته بود که جیگرم کباب شد. بشقابِ سالاد رو از جلوش برداشتم. نگام کرد.
امیر:
- نکنه اینم فقط براي توئه؟
اهمیتی به لحنِ دلخورش ندادم و نصفی از سالاد رو توي بشقابِ لازانیام ریختم و دو تیکه از لازانیا رو هم توي بشقابِ سالاد
گذاشتم و گذاشتمش جلوش. این جوري بهتر بود.
مشغولِ خوردن شدم که دیدم نمی خوره. سرم رو بلند کردم و نگاش کردم. نگاش جور خاصی بود، نکنه فکر می کنه کاردم
دهنی بوده؟
- بخور دیگه، به خدا کاردم رو دهن نزده بودم!
امیر لبخندي زد و گفت:
- ممنون.
لبخندي زدم و گفتم:
- خواهش، بخور بابا.
مشغول شدم. خیلی چسبید. بعد از لازانیا و سالاد، جوجه هارم خوردیم. دیگه داشتم می ترکیدم. کمی عقب رفتم و به درخت
تکیه دادم.
- واي! مرسی امیر.
امیرم خندید و گفت:
- نوش جان، من که ترکیدم دختر. این چه کاري بود ما کردیم؟
خندم گرفت. واقعا چرا؟ تا حالا تو عمرم این قدر نخورده بودم.
- نمی دونم، فقط می دونم خیلی خوردم و غذاها هم خیلی خوشمزه بود.
امیر:
- آره، تو عمرم لازانیا به این خوشمزگی نخورده بودم.
نگاش کردم. نگاه طوسیش روي چشمام می چرخید. از نگاهش خجالت کشیدم، ولی هر کار کردم نتونستم نگاهم رو ازش
بگیرم.
امیر:
- مخصوصا که نیلوفر خانم لطف کردن و غذاشون رو با بنده ي حقیر تقسیم کردن.
لبخندي زدم. با صداي آنا جون، امیر پرید و سریع بشقابا رو جمع کرد و با کفشاش به بشقاب خُرد شده ضربه زد و گوشه ي
دیوار جمعشون کرد. منم بلند شدم و لباسم رو تکوندم که نظرش بهم جلب شد.
نگاش کردم. نگاش روي لباسم بود. بعد از چند ثانیه روي چشمام زوم شد. لبخند محوي زد و گفت:
- بریم داخل؟
فقط سرم رو تکون دادم. همراه
هم وارد
سالن شدیم که امیر سینه به سینه ي سعید شد.
سعید اول نگاهی به امیر، بعد به من کرد و گفت:
- مشکلی پیش اومده امیر جان؟
امیر با لحن نه چندان دوستانه اي گفت:
- نه، چه مشکلی؟
رو به من کرد و گفت:
- بریم نیلوفر.
همراه
هم وارد
سالن شدیم و بشقاب ها رو از امیر گرفتم و وارد آشپزخونه شدم.
****
ساعت نزدیک
ده بود که مهمونا قصد
رفتن کردن. منم دیدم خیلی شلوغه منتظر موندم تا برن بعد وارد
اتاق بشم. یه ربعی
صبر کردم که اوضاع بهتر شد. رفتم و مانتوم رو پوشیدم و آماده رفتم بیرون. آنا جون که منو حاضر دید گفت:
- چند لحظه صبر کن دخترم.
باشه اي گفتم و نشستم روي مبل. آنا جون داشت با مهمونا خداحافظی می کرد. کلافه شده بودم. همه رفته بودن و در حال
بدرقه ي آخرین مهمون بودن. در که بسته شد آنا جون نفس راحتی کشید که خندم گرفت. همین که منو دید لبخندي زد و
اومد سمتم.
آنا جون:
- داشتی می رفتی؟
- بله دیگه، دیر شده.
آنا جون اخمی کرد و گفت:
- یعنی می خواي منو با این همه کار تنها بذاري؟
با چشماي گشاد نگاش کردم. نگاهی به خونه ي درب و داغون کردم! یعنی کارگر نگرفتن؟ مگه من کارگرم؟ نگاه عاجزي
بهش کردم که لبخندي زد و گفت
- یعنی تنهام می ذاري؟
- آخه ... خوب نیست این جا بمونم.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی