فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

انقلاب روبروی کتابفروشی ِ چتر

انقلاب روبروی کتابفروشی ِ چتر

ویرایش: 1396/1/9
نویسنده: chaampol
تو رو میون یکی از بارونای یهویی ِ بهاری دیده بودم، توی انقلاب روبروی کتابفروشی ِ چتر... ایستاده بودم جلوی ویترین فروشگاه و پازل دو هزار تیکه ی «تراس کافه در شب» ِ ون گوگ رو نگاه می کردم که تصویرت از پشت سرم روی شیشه ظاهر شد. از موهای بلندت آب می چکید روی صورت و گوش و گردنت، چترم رو باز کردم و گرفتم بالای سر جفت ِمون. نگاه ِ پرسشگرت رو که توی شیشه، دقیقاً میون ستاره های پس زمینه نقاشی دیدم، گفتم: «من خیس شدن زیر بارون رو دوست دارم، همیشه چتر بر میدارم همرام ولی هیچوقت بازش نمی کنم، در ضمن اینکه شال سرمه! اما شما باید چیزی رو بالای سرتون نگه دارید، اونم توی این بارون رگباری ِ بی خبر!»

دستت که از بالای شونه و بغل ِ سرم گذشت، با خودم گفتم لابد همه ی غنچه های بهاری شکوفه دادن... مگه اون عطر دلنشین ِ روی مچ ِ دست ِ راستت، علت ِ دیگه ای هم میتونست داشته باشه؟
+«کتاب؟» به دسته ی چتر که حالا میون دستای تو چرخ میخورد، خیره شدم. _«پیشنهاد؟!»
لبخندت میون ِ سیاهی ِ ساختمونای ون گوگ، خیره کننده بود. یادم نمیاد چطور ولی چند دقیقه ی بعد میون عروسکا و دفترای چوبی ایستاده بودم و تو سخت مشغول گشتن میون قفسه های کتاب بودی. با دیدن ِ عطف ِ کم قطر و آبی رنگ ِ یه کـتاب لبخند زدی، کتاب رو از میون باقی بیرون کشیدی و روبروم ایستادی. عنوانش لبخند ِ تعجب نشوند روی لب هام، «ماه عسل در پاریس»؟!

+« آدمای زیادی عاشق ِ فرانسه ان، خیلی هاشون بی دلیل!»
_« اون جا رو دوست دارم چون برای احساس، احترام قائلن... اونا به تو اجازه میدن با هر شخصی که میخوای ازدواج کنی، حتی اگه مرده باشه!»
اون خنده ی ملایم ِ میون ِ لحن ِ صدات...
+«آدم مرده ای رو دوست داری؟»
_«آدم زنده ای رو این اطراف می بینید؟»

وقتی توی شربت خونه ی نزدیک ِ تئاتر ِ شهر، روبروت نشسته بودم و عطر بهار ِ نارنج میون ریه هام بازیگوشی می کرد، هوا تاریک شده بود و از بارون رگباری، بوی نم و خنکی ِ هوا باقی مونده بود فقط. چند دقیقه ای میشد که نگاهم خیره مونده بود روی صفحه ی آخر ِ کتاب و نگاه ِ تو سنگینی می کرد روی دستام.
_«من فک میکنم نقاشا آدمای معمولی ای هستن، شاید معمولی ترین آدمای دنیا... اونا خیلی راحت میتونن احساسات شون رو بروز بدن، حرفاشون رو بزنن و هر وقت که احساس کردن نمی تونن پای بند ِ اون ها باشن، اعلام کنن و حرف شون رو پس بگیرن!»

+«پس اگه تو هم جای صوفی بودی، گذشته ی ادوارد رو نادیده می گرفتی؟»
_«اگه توی جای خودم همچین موقعیتی پیش اومد، گذشته رو نادیده می گیرم.»
+«دوست دارم!»
_«داری این حرفو به آدمـی میزنی که چند ساعت ِ پیش برای اولین بار جلوی ویترین کتابفروشی دیدیش!»
+«من یه آدم معمولیم» _«من مسافرم»
+«لابد از یه سیاره ی دیگه شازده خانوم!»

خندیدن با تو کار ساده ای بود. ساده تر از اشتباه ِ دیدن ِ کلاه به جای فیل ِ میون دل ِ مار ِ بوا. من هیچوقت توی زندگیم ندیده بودم که یه مار چه جوری فیل میخوره، اما بین اطرافیام دلای افعی پرور ِ زیادی رو دیده بودم که تشنه ِ خون ِ دل ِ آدما بودن. هیچوقت به سیاره ای غیر از زمین فکر نکرده بودم و شازده کوچولو کتاب ِ محبوبم نبود. _«جودی ابوت!»
خندیدی، بلند و دلنشین. دستام رو، روی میز ِ نیمکت گذاشتم و سرم رو روش. همه همهمه ها و زمزمه ها خاموش شدن و...

از درد ِ آزار دهنده ی گردنم، چشم باز کردم. سر چرخوندم و بازم شربت خونه رو شلوغ و پر همهمه دیدم. روبروم چتر بود و کوله ام. لبخند زدم به رفتن ِ بی سر و صدات. حین ِ برداشتن ِ چتر، کاغذ ِ گلاسه ای روی نیمکت توجه ام رو جلب کرد. دعوت نامـه ای برای یـه نمایشگاه ِ نقاشی به اسم «چهره در چهره».
.
.
.
چندروز بعد، وقتی میون تابلوی های پرتره ی رنگ روغن گالری قدم میزدم، حضورتو پشت سرم حس کردم.
_«چون از نقاشا حرف زدم، به اینجا دعوت شدم؟»
+«دوست داشتم ببینیش، برو راهروی دوم سمت راست»
راهروی دوم سمت راستم منتهی می شد به یه اتاقک کوچیک سفید با یک ستون میونش. سرم رو کمی کج کردم و روی دیوار پشت ستون یـه قاب مستطیلی آبی دیدم که من، با چشمای گرد شده و موهای فر بارون خورده میونش نشسته بودم. توی دست راستم یه کتاب کم قطر آبی بود و میون دست چپم نارنجی نارنج خودنمایی می کرد.

خندیدم، بلند و بلند تر و چشمام توی نقاشی با همون حالت گرد شده ی متعجب خیره ام بود، خنده ام اشک شد و نشست روی گونه ام و باز هم توی چهره ی خیره ام که از جنس تاش های قلم مو بود، تغییری ایجاد نشد... انعکاس چشمات توی برقی که نور، میون چشمای رنگ ِ روغنیم مینداخت، دیده می شد.

_«نقاشا معمولی تر از اون چیزی هستن که فکر میکردم، میتونن عصر یـک روز بارونی از یه آدم بارون
خورده الهام بگیرن و بعدم اون خاطره رو با هر احساسی که دوست دارن برای همیشه میون رنگ و بوم حبس کنن... فایده ی این کار برای شما چیه..؟»
+«مطمئن مون می کنه هیچ احساسی، حتی اگه طول عمرش به ندازه ی چند دقیقه باشه، نمی میره و همیشه نبضی براش میون رنگا وجود داره..»

حین خروج از گالری، وقتی پنجه ی کفشم اولین سنگفرش پیاده رو، رو لمس کرد، صدات رو شنیدم: «به اندازه ی یـه رگبار بهاری و خوندن یـه کتاب و عطر بهار نارنج دوسـِت داشتم و از اعتراف بهش نترسیدم چون تو قشنگ ترین معنی رو برای کارم تعریف کردی، معمولی بودن یـه نقاش»

رعد و برق آسمون صداتو بلعید میون دلش و من شازده خانوم با خودم فکر کردم که چجوری باید به آدم بزرگ ها توضیح بدم که میخوام «جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان» رو رها کنم و برم دنبال معمولی بودن...



منبع: کافه پاراگراف - پردیس سرداری
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره انقلاب روبروی کتابفروشی ِ چتر نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: انقلاب روبروی کتابفروشی ِ چتر ، کتابفروشی چتر ، کتابفروشی ، چتر ، انقلاب ، تراس کافه در شب ، ون گوگ