فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان شیطونی به توان دو - قسمت هفتاد و سوم

داستان شیطونی به توان دو - قسمت هفتاد و سوم

ویرایش: 1396/1/11
نویسنده: chaampol

رفتم بیرون، چند تا میس کال از نیما بود و چند تا از امیر. روي مبل دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد. با صداي زنگ تلفن
بیدار شدم. هوا تاریک شده بود. رفتم، برش داشتم و گفتم:
- بله؟
نیما گفت:
- نیلوفر، دوست دارم خفت کنم.
خندم گرفت، گفتم:
- سلام.
- سلام، خونت کجاست؟
- می خواي چی کار؟
- بیام ببینم چی شده. از ظهر اعصابم خُرده! حس می کنم من باعثشم.
پوزخندي زدم. کسی که مقصره اصلا براش مهم هم نیست، فقط اومد یه بار در زد و رفت. اصلا چرا اومده بود؟
- می دي؟
- نه. نیما، من این جا یه دخترِ تنهام، باید مراقبِ رفت و آمدهام باشم. کافیه یه بار تو بیاي، یه بار اون یکی، برام حرف درمیارن.
- یعنی چی؟ نگرانتم به خدا! من پسر عموتم نیلوفر، عذاب وجدان دارم.
- نداشته باش، قرارمونم موند براي فردا. میام ببینیم، ببینی هیچیم نشده، خوبه؟
- چی بگم؟ مراقب خودت باش.
- باشه، مرسی که زنگ زدي، خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. ذهنم رفت به سمت چند ساعت پیش. واقعا چرا امیر اومد؟ حتما اومده بود یا دوباره داد و بیداد کنه، یا
شایدم به احتمالِ یه درصد معذرت خواهی. لبخندي زدم، بلند شدم، لوستر رو روشن کردم و براي آماده کردنِ شام رفتم. تا شب
چند باري امیر باهام تماس گرفت ولی جوابش رو ندادم. ناراحت بودم، دلخور بودم ولی هنوزم مثلِ قبل دوستش داشتم، شایدم
بیشتر، نمی دونم چرا!
با صداي تلفنِ خونه رفتم و شماره ي خونه ي آنا جون رو دیدم. نمی دونستم جواب بدم یا نه؟ ولی اگه آنا جون باشه، زشت می شه.
برداشتم و جواب دادم:
- بله؟
آنا جون:
- سلام دخترم، خوبی؟ با زحمتاي ما، بی خبر رفتی!
- سلام، ممنون. ببخشید، دیدم خوابید، بیدارتون نکردم. منم کار داشتم این شد که ...
- نمی خواد توضیح بدي دخترِ خوب، می خواستم بگم امروز می خوایم با سالاري و امیر شام بریم بیرون، براي در کردن
خستگی دیروز، حتما باید بیاي.
واي نه! من با امیر قهرم. تصمیم گرفتم اصلا کوتاه نیام و همراهشون نرم.
- ممنون آنا جون، ولی نمی تونم بیام.
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- ازت نپرسیدم که میاي یا نه! گفتم باید بیاي، خداحافظ تا یه ساعت دیگه.
صداي بوق هاي اشغال باعث شد با بهت به گوشی دستم نگاه کنم. عصبی شده بودم. تلفن رو گذاشتم و با چند تا جیغِ آروم
خودم رو از حرص خالی کردم. سریع رفتم حمام و طوري که به پانسمانم نرسه دوشی گرفتم و سریع بیرون اومدم. مانتوي
جینم رو که پشتش یه پاپیون خوشگل داشت رو براي اولین بار پوشیدم. شالِ سرخابی رنگم رو هم سرم کردم همراه جین
همرنگ مانتوم و کتونی سرمه اي. کیف دستی کوچیک سرمه ایم رو هم که اسپرت بود، برداشتم. کم کم داشت یه ساعت می شد. خوبه حالا من دوست نداشتم برم و زودتر حاضر شدم! اگه می خواستم و دوست داشتم برم که الان جلوي در بودم!
با صداي زنگ
آیفون شالم رو مرتب کردم و پانسمان جدید پیشونیم رو هم جاي چسبش رو عوض کردم تا ابروم دیده بشه.
زیرِ چشمام هم کمی کبود شده بود. می دونستم می شه. سوییچم رو برداشتم و زدم بیرون. از دور دیدمشون، امیر راننده بود و
سالاري و آنا جون عقب بودن.
خدایا توبه! من باید این موقع که باهاش قهرم کنارش هم بشینم؟! رفتم و نزدیک شدم. همشون تقریبا با خنده پیاده شدن ولی
تا چشمشون بهم افتاد خندشون رفت. سالاري سریع اومد طرفم و آنا جون زد تو صورتش، البته آروم زد ها! اما امیر مبهوت
نگام می کرد.
آنا جون جلو اومد. سالاري گفت:
- چی شده نیلوفر جان؟
خواستم جوابش رو بدم که آنا جون سریع بغلم کرد و گفت:
- چی شدي دخترم؟! همش تقصیرِ منه.
با خنده از خودم جداش کردم، لبخندي زدم و گفتم:
- چیزي نیست، واسه همین گفتم نیام باهاتون، همه مسخرتون می کننا.
آنا جون گفت:
- چرا این شکلی شدي؟
نگاهم غمگین شد. کاش می تونستم بگم برید از امیر خان بپرسید. نگاهی به صورت
امیر کردم، دلم ریخت! نگاهش سرخ و
براق بود، حس کردم بغض داره ولی فقط حس بود. نمی دونم، تاریکی بود و واضح مشخص نبود. دوباره نگاهی به آنا جون
کردم و گفتم:
- چیزي نیست آنا جونم، فقط ... فقط یه تصادف
کوچیک بود.

ادامه دارد...

.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید


منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان شیطونی به توان دو - قسمت هفتاد و سوم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی