فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و سی ام

داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و سی ام

ویرایش: 1396/1/11
نویسنده: chaampol
🔻نازنین را بیشتر به سینه فشرده بود.
- نه آقاجون... نازنینو ازم نگیرین...
- باید به شوهرت برسی شکوه... این بچه حداقل یه مدت پیش ما باشه.
صورتش را فرو کرده بود توی موهای نرم نازنین.
- می رسم آقاجون... می رسم... نازنین که باشه، علی آقا هم خوشحال تره... تو رو خدا ازم
نگیرینش.
بلند می شود. نفس عمیقی می کشد و در دل می گوید | همونطور که تا حالا ازم نگرفتیش، الانم
بذار بچه م نزدیکم باشه|
نهال، مثل همیشه، روی شکم خوابیده. پتوی مچاله شده را از پایین تخت برمی دارد، روش می
کشد و پیچ رادیاتور را تا آخر باز می کند.
شبی صد بار هم که سراغش برود، باز پتو را پس زده.
بی سر و صدا مسواک می زند و به اتاقشان می رود.
امیرعلی در سایه روشنِ چراغ خواب، کنار کمدش نشسته. کمدی که می داند براش چقدر عزیز و مقدس است.
صدای ظریفِ جیرینگ جیرینگِ زنجیر و پلاک فلزی را می شنود و بعد صدای آرام امیرعلی را.
- دست شما درد نکنه حاج خانوم! باز زحمت وسایلو کشیدین...
بدون جابجا کردن، مثل همیشه فقط گردگیری کرده.
- اختیار داری؛ کاری نکردم.
پتو را پس می زند و پاهاش را روی تخت دراز می کند.
امیرعلی به دیوار کنار کمد تکیه می دهد و نگاهش می کند که خیره به پتو، دعا می خواند. مثلِ هر
شب، آیة الکرسی.
صبر می کند زمزمه اش تمام شود.
آقای راد آزاد شد.
شکوه ساکت نگاهش می کند.
- یه کم به نازنین میدون بده تا راحت تر فکر کنه و تصمیم بگیره.
شکوه اخم می کند.
- که بذاره بره؟!
- اگه تصمیمش رفتن باشه هم، نباید جلوشو بگیریم.
شکوه زهرخندی بر لب می آورد.
- خوبه... از وقتی پای این خانواده اینجا باز شده، روشنفکر شدی.
با نارضایتی می گوید: اینکه به انتخاب دخترم اعتماد داشته باشم و بهش احترام بذارم، چیز تازه
ایه؟! تا الان کدوم خواسته مو به شما و بچه ها تحمیل کردم؟!
شکوه جواب سوالش را نمی دهد. سکوت می کند تا نیش جوابش، اعصاب زخم خورده ی مردش
را نخراشد.
- شکوه خانوم! نازنین بزرگ شده... ماشالا هم عاقله، هم مثل خودت محتاط... هنوز تصور می کنی
نازنینِ تازه به سن تکلیف رسیده ست که وسطِ رکوع و سجودِ نمازش هم بهت نگاه می کرد تا
تاییدِ شما رو ببینه؟... الان شرایطش به اندازه ی کافی پیچیده و سخت هست؛ شما دیگه بهش
فشار نیار... بذار راحت فکر کنه.
توی چشمها و لحن شکوه، بدبینی و شک موج می زند.
- اگه نهال هم توی همچین موقعیتی بود، اینطوری حرف می زدی یا دلیلت فقط عاقل بودنِ
نازنینه؟!
حرفش می شود تیزیِ خنجر... باورش نمی شود شکوه این حرف را زده.
نگاهش از دلخوری، کدر می شود. با تاسف سر تکان می دهد.
- چرا فکر می کنی برام فرق می کنن؟! تو که می دونی نازنین نور چشم منه، چرا این حرفو می
زنی؟!
شکوه اخم می کند.
- پس چرا انقدر راحت حرف از رفتنش می زنی؟! چطور می تونی راضی بشی عروس یه خانواده
ی غریبه و دور بشه؟!
طرح کش آمده ی لبهاش، نه لبخند است، نه پوزخند.
- حالا مگه دست دخترمو تو دستشون گذاشتم؟!
حس می کند هوای اتاق سنگین است.
نفس بلندی می کشد و بازدمش را آرام بیرون می دهد.
- منم مثل شما دلم راضی به این جدایی و دلتنگیِ بعدش نیست... ولی فکر که می کنم، می بینم
خودخواهیه به خاطر خودمون، نظرش رو عوض کنیم. من باهاش حرف زدم... ولی شما هم به
عنوان مادر و هم جنس، راحت تر می تونی عواقب تصمیمشو براش روشن کنی تا بهتر تصمیم
بگیره.
- ولی علی آقا... این پسر غریبه ست... هیچی ازشون نمی دونیم... انقدر راحت اطمینان کردن
عاقلانه نیست.
امیرعلی می نشیند طرف دیگر تخت.
- هر روز با جوونها سر و کار دارم... همه مدلشونو می بینم. هر کدوم یه مشکل و مسئله دارن...
چه تضمینی هست یکی از همین جوونها، که خانوم سمایی هم تاییدش کرده، با نازنین ازدواج
کنه، خوشبخت بشن؟!... من و تو جوون و بی تجربه نیستیم خانوم! درسته شناخت زیادی از
خودش و خانواده ش نداریم، ولی غریبه هم نیستن. مادرش و خانواده ش، سالها با ما زندگی
کردن. اصل و نسبشون مشخصه... خودش هم ذاتا بچه ی صادق و بی شیله پیله ایه... توی این
دوره، کم نیستن آدمایی که در ظاهر خودشونو موجه جلوه میدن ولی در باطن، هزار تا پدرسوختگی
دارن.
به در و دیوار و سایه های روش نگاه می کند.

ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و سی ام نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و سی ام ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، شباهت ، عصبانى