فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و سی و یکم

داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و سی و یکم

ویرایش: 1396/1/11
نویسنده: chaampol
🔻یکی از شرایط خوبش، رفاهشه... نه من و شما، نه نازنین، اهل زندگی تجملاتی نیستیم ولی
واقعیته که اگه مشکلات مالی نباشه، زندگی کم دغدغه تره... بهترین دختر و پسر هم، وقتی
مشکل مالی داشته باشن، روی زندگیشون تاثیر می ذاره...
شکوه، مردد نگاهش می کند.
- بازم آدم نمی تونه مطمئن باشه...
امیرعلی لبخند می زند.
- تازه می خوان بیان خواستگاری... شما که هزار تا خواستگار رنگ وارنگ رو توی خونه ت راه
دادی، اینا هم مثل بقیه... اصلا ما هنوز پدرشو ندیدیم... همیشه یکی از هفت خانِ تایید
خواستگارها، برات خانواده ی پسره... اومدنشون محضِ آشنایی و سبک سنگین کردن، ضرری
نداره... ببین؟ خانواده ش چقدر مسئولیت پذیر بودن که حتا پدرش به خاطر این موضوع و احترام
به شخصیت دختر ما، این مسیر طولانی رو اومده و این همه توی دردسر افتاده... حالا اجازه ندادنِ
ما برای اومدنشون، بی حرمتی و بی ادبی نیست؟!
نگاه می کند به سرِ پایین افتاده ی شکوه.
- حاج خانوم! شما مادرشونی... بهشون نزدیک تری... زحمتشونو کشیدی. حق داری بیشتر از بقیه
نگرانِ آینده و سرنوشتشون باشی... همیشه همه ی امورت رو به خدا واگذار کردی... اینبار هم به خودش بسپر... انقدر وابستگی هم خوب نیست... ما که تا آخر دنیا با بچه ها نمی مونیم تا ازشون
حمایت کنیم؟
شکوه، همانطور سر به زیر، می گوید: اینجوری دلم راضی نمیشه...
بلند می شود.
- راضی شو به رضای خدا.
آرزو می کند شکوه به مخالفت ادامه ندهد. حداقل برای خواستگاری ادامه ندهد.
شکوه، فقط نگاهش می کند که آستین ها را برای وضو گرفتن تا می زند.
حرف تا پشت لبهاش می آید ولی باز سکوت می کند و در دل می گوید | بیست و یک ساله راضی
شدم به رضای خدا.
***
دو روز از آزاد شدنش گذشته.
روز قبل همراه امیرعلی به دفتر رفته و با کارهاش از نزدیک آشنا شده.
ناهار را مهمان بهداد و وحید بوده اند و برای جمعه، به باغ لواسانِ بهداد دعوت شده اند. نامدار رد
کرده و مهمانی مردانه را به فرصتی دیگر موکول کرده که خسرو، پدر بهداد هم در ایران باشد.
به نظرش وحید، پسر زبر و زرنگی آمده. تمام مدت خوردن ناهار، او را زیر نظر گرفته. به بهانه ی
صحبت تلفنی با وکیلش که از میز فاصله گرفته، به وحید اشاره ای نامحسوس کرده. درست حدس زده!
اشاره اش را در هوا قاپیده و به هوای درآوردن ماشین از پارکینگ، پشت سر نامدار بیرون آمده.
- در خدمتم قربان!
لبخند کجی زده.
- رفاقتت با پسرم، اونقدری هست که اگه ازت کاری بخوام و نخوام غیر از خودت، کسی بدونه،
بری بهش بگی؟!
وحید دست کشیده پس گردنش.
- اگه توش نارفیقی و دلخوری آقازاده تون نباشه، تا شما نخواین، لب از لب باز نمی کنم آقا!
سر تکان داده.
- به ضررش کار نمی کنم ولی نمی خوام خبردار بشه... فقط...
گردن خم کرده و با صدایی پایین تر ادامه داده: یادت باشه ساده از کسی که از اعتمادم سوء
استفاده کنه، نمی گذرم؛ حتا اگه برادرم باشه.
وحید دست روی سینه گذاشته.
- خیالتون تخت! فقط امر کنین!
- میخوام ظرف همین یکی دو روز، یه آمار کامل از یه خانواده برام در بیاری؛ مخصوصا دخترشون.
وحید چشم غلیظی گفته.
- شما فقط آدرس بدین، بیست و چهار ساعته بهتون میگم کدوم بیمارستان دنیا اومدن و از کدوم
قصابی گوشت می خرن!
امیرعلی هم خیال گفتنِ همه چیز را ندارد.
اینکه شکوه از عطا خواسته او را دعوت کند تا به تنهایی باهاش حرف بزند.
خیال ندارد از از رفتن پیش شکوه و حرفهای او، نگرانی هاش و سوالاتش، به هانیه و نامدار
بگوید.
به شکوه حق می دهد نگران نازنین باشد. همانطور که هانیه برای خاطر پسرش، بعد از سالها، به
ایران آمد.
نتیجه ی دیدارش با شکوه، رضایت بخش بوده. لحن مالیم شکوه، بعد از صحبتهایشان، با نگاهِ
ناراضیِ اول دیدارشان، تفاوت ملموسی داشته.
***
جمعه، مهمانِ ایران خانومی هستند که پسرش، دخالت کرده در روند بازداشت و باقی کارهاش...
ایران خانومی که نوه اش، دلِ امیرعلی را برده.
می خواهند آش نذری درست کنند. وارد جزئیاتِ مهمانی نشده ولی برای شناخت این خانواده و
عشق پسرش، فرصت خوبی ست.
در آینه مشغول بستن کراواتش است که نگاهش متوجه هانیه می شود.
با دقت، دو روسری را کنار کت و دامنِ خوابیده روی تخت می گیرد و با هم مقایسه می کند.
همیشه در انتخاب لباس، با ظرافت و دقت، عمل می کند ولی این وسواس و گیجی، تازگی دارد.
لبخند می نشیند کنج لبهاش. |نسبت های جدید... وسواس جدید!|
بهش نمی آید مادر شوهر شود! هانیه کجا و خانوم کجا؟!
به دو روسری نگاه می کند. در دل می گوید | اونی که حاشیه ی تیره داره رو انتخاب می کنی!|
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و سی و یکم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و سی و یکم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، شباهت ، عصبانى