

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت هفتاد و ششم
میفهمی لعنتی! چرا داري با حرفات داغونم می کنی؟
نگاه سرگردونش رو به اطراف می چرخوند. گفتم:
- منو نگاه کن! صبح بس نبود؟
نگام کرد. گفتم:
- این قیافم رو که می بینی عذاب وجدان نمی گیري؟! پسر عموم که از هیچی خبر نداشت عذاب وجدان گرفته بود. می گفت
من به خاطرِ اون رفتم بیرون و تصادف کردم، کلی از صبح باهام تماس گرفته. هه! اون وقت تو چی؟ تویی که مقصرِ اصلی
هستی چی؟
پوزخندي زدم، دست
خودم نبود. دلم ازش خون بود. گفتم:
- تلفنش فقط به خاطرِ پرسیدنِ حالم بود. یعنی من نمی تونم با پسر عموم برم بیرون و یا حرف بزنم؟ چی می گی امیر؟ من
به خاطرِ تويِ لعنتی و حرفات داشتم گریه می کردم، تار دیدم، ندیدم، می فهمی؟ زدم به درخت.
رفتم جلوتر، تو چشماش خیره بودم. گفتم:
- ولی می دونی چیه، بغضِ من، اشک
من، از درد
تصادف نیست.
نگاه غمگینش توي چشمام بود. گفتم:
- از حرفاي توئه، از تهمتاي توئه. هنوزم روي حرف
صبحم هستم.
زل زدم تو چشماش و محکم گفتم:
- خیلی نامردي، خیلی.
نگاش مات و پر از تعجب و نگرانی شد. دیگه برام مهم نبود، امیر برام مهم بود. عشقش فراتر از چیزي بود که برام مهم نباشه،
ولی ... ولی نگاه و مظلومیتش برام مهم نبود. باید بفهمه من کسی نیستم که هر بار بهم هر حرفی دلش بخواد بگه و بعد با یه
آهنگ سر و تهش رو هم بیاره و قضیه رو فیصله بده. نگاه ازش گرفتم و بدون حرفی از رستوران زدم بیرون، حتی اصلا یادم
رفت با آنا جون و سالاري خداحافظی یا معذرت خواهی کنم. عیبی نداره، بعدا باهاشون حرف می زنم. تاکسی گرفتم و رفتم
خونه. فکرم شدید درگیر بود، دوست نداشتم امیر راجع بهم بد فکر کنه، کاش می فهمید.
کاش می دونستم چی کار باید بکنم. اون قدر بیکار نشستم که روي همون مبل خوابم برد. صبح با نوري که به چشمام خورد
بیدار شدم. خیلی خسته بودم، به زور خودم رو از روي مبل جدا کردم. بعد از یه دوشِ کوتاه و در رفتن خستگی، کمی آماده
شدم تا نیما تماس گرفت حاضر باشم. پیشونیم شدید درد داشت. زیرِ چشمامم کبودیش بیشتر شده بود ولی دردش کمتر.
صبحونم رو که خوردم مثلِ ماتم زده ها داشتم فکر می کردم نهار چی بپزم که گوشیم زنگ خورد. شماره ي نیما بود. گفتم:
- بله؟
- سلام خواهر نیلوفر.
خندم گرفت. گفتم:
- سلام برادر نیما.
- ایول به خواهرِ خودم که زود تحت تاثیر قرار می گیره، امروز رو هستی دیگه؟
- بله که هستم، کی و کجا؟
- الان و جلوي درب خونه ي ما یا تو؟!
- نه، همون جلوي دربِ خونه ي شما بهتره.
- اي کلک! من که بالاخره خونت رو پیدا می کنم.
- مثلا پیدا کنی چی بشه؟ بیا خودم آدرس بدم، من حرفم اینه که نمی خوام برام حرف درست شه.
- شوخی کردم بابا، منظورت رو هم درك می کنم. پس کی این جایی؟
- نهایت یه ربع.
- ایول، منتظرم باي.
- خداحافظ.
بلند شدم و مانتوي قهوه اي با شال قهوه اي چروکم رو که روش طرح هاي طلایی گل داشت و شلوار کرم رنگ کتانم رو
پوشیدم. کیف و کفش اسپرت قهوه ایم رو هم پوشیدم و سوییچ رو برداشتم و بدون هیچ آرایشی رفتم. آخه قیافم که داغون
بود آرایش می خوام چی کار!
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی