

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت هفتاد و هفتم
سرِ یه ربع رسیدم و نیما با خنده و شادي پرید تو ماشین و تا اومد سلام کنه نمی دونم چی شد!
- سلا ...
نگاهش روم خشک شد. گفتم:
- سلام، چی شد؟
- این چه ریختیه دختر؟ تو که گفتی چیزي نشده! این بود؟ قیافت رو دیدي؟
- بله، الانم می گم چیزي نیست، فقط ضرب دیده و کبود شده.
نیما پف بلندي کشید و گفت:
- حس می کنم تقصیرِ منه، منو ببخش نیلوفر.
- تقصیرِ تو نیست، اونی که مقصره اصلا براش مهم نیست.
- منظورت چیه؟ کی مقصره؟
- نمی دونم، اصلا ولش کن. بریم، شایدم بهت گفتم.
- پس معلوم شد یه پاي امیر توي این قضیه ست!
با بهت برگشتم سمتش. گفتم:
- از کجا فهمیدي؟
نیما لبخندي زد و گفت:
- منو دست
کم نگیر، از غم نگاه
عاشقت.خجالت کشیدم، سرم رفت پایین. نیما گفت:
- از من نباید خجالت بکشی خواهر نیلوفر، از یکی دیگه باید بکشی.
زد زیر خنده، منم لبخندي زدم.
- این داماد کو؟ می خوام حالش رو بگیرم.
هر دومون بلند خندیدیم.
- راستی، چرا گفتی مقصره؟
- حالا بهت می گم اول بریم یه جا بشینیم.
- از دست
تو! آخه با این قیافه ي وحشتناك
تو کجا بریم؟ همه فرار می کنن.
خندیدم. نیما گفت:
- شوخی کردم، برو کافی شاپِ (...).
- باشه.
خیلی زود رسیدیم و همراه هم به طبقه ي بالاي کافی شاپ رفتیم. گفتم:
- خُب، من در خدمتم برادر نیما، کارت رو بگو.
نیما لبخندي زد و گفت:
- نه دیگه، نشد. اول تو بگو جریان چی بود که امیر مقصر شد!
لحنش خیلی با مزه بود. لبخند
تلخی روي لبم نشست. گفتم:
- روزي که با هم قرار داشتیم شبِ قبلش آنا جون یه مهمونی گرفت و منو دعوت کرد.
- خُب؟
- هیچی، منم رفتم. تا شب که خواستم برگردم اتفاق خاصی نیفتاد، خواستم برگردم که آنا جون گفت دست تنهاست و شب
بمونم کمکش کنم.
- ایول آنا جونت!
خندم گرفته بود.
- هیچی دیگه، منم موندم و بگذریم کارا تا چهارِ صبح طول کشید و بعد رفتیم خوابیدیم. صبح خواستم برگردم که همه خواب
بودن.
- خُب خُب، داستان داره جنایی می شه!
خندیدم و گفتم:
- بس کن مسخره! آره، همه خواب بودن، منم یه نامه ي خداحافظی نوشتم و اومدم بیرون که امیر رو دیدم. داشت توي باغ
ورزش می کرد.
لبخندي روي لبم نشست. چهرش اومد توي ذهنم.
- خجالت بکش! من روي خواهرم غیرت دارما. لبخند می زنی؟! حالا داري به چی فکر می کنی که لبخندم می زنی؟
- به امیر، داشتم باهاش خداحافظی می کردم که ...
نگاهی به نیما کردم. نیما کنجکاو گفت:
- که؟
- که موبایلم زنگ خورد و تو بودي که باهام قرار گذاشتی.
- اوه اوه! دیگه بقیش رو نگو که تا آخرش رو گرفتم. امیرم عصبانی شد و محلت نداد. آره؟
- نه، عصبانی شد و بهم تهمت زد.
نیما چشماش عصبی شد. گفت:
- چی؟ چه تهمتی؟
- می گفت من با تو در ارتباطم، با شروین، با سعید! من این جوریم نیما؟
اشکم ریخت. نیما عصبی دستی تو موهاش کشید و گفت:
- بیخود کرد! سعید کیه؟
- توي مهمونی بهم گیر داده بود.
- خُب اون به تو گیر داده، امیر چرا تو رو مقصر می دونه؟
- من چه می دونم! منم باهاش دعوا کردم و زدم بیرون. اون قدر گریه کردم که جلوي چشمام رو نمی دیدم. داشتم می رفتم
خونه که یه دفعه یه نور دیدم که زدم بغل که به ماشین نزنم رفتم تو درخت.
- پس این جوري که بازم من مقصرم!
با تعجب نگاش کردم. نیما لبخندي زد و گفت:
- خُب من اگه زنگ نمی زدم این جوري نمی شد دیگه.
- نه، این جوري نیست. شروین چی؟ سعید؟ اون داره با من لجبازي می کنه! می خواد اذیتم کنه، نمی دونم چرا؟!
- چون دوستت داره.
- دوست داشتن این جوریه؟
- گاهی دوست داشتن از اینم بدتره.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی