

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 231 الی 234
در با صدای بدی باز شد تیمسار وارد اتاق شد
با دیدن من که کنار جسد بی جون مریم دراز کشیدم تعجب کرد
از جام بلند شدم رفتم سمتش چرخی دورش زدم رو به روش ایستادم پاهامو جفت کردم گفتم:
سلام قربان خوش اومدین بفرمایید غذا آماده است
و به مریم اشاره کردم
_خل شدی این کارا چیه؟!
دور تا دور اتاق چرخیدم و فریاد زدم:
_خل شدم
قهقهه ای سر دادم و شروع به دست زدن کردم یهو خندم قطع شدگوشه ای کز کردم اومد
شروع به فریاد زدن کردم
اومد اومد برو برو
با دستم آدم خیالی رو کنار زدم
تیمسار اومد طرفم از بازوم گرفت و تکونم داد
اما من باز کار خودمو میکردم
ببین اونجاس داره نگات میکنه پشت سرته برو برو
تیمسار دستامو بست خیره نگاهش کردم
من دوست دارم
بعد قهقهه ای زدم
انگار از حرکاتم ترسیده بود
چشمامو بست
فریاد زد
_ بیاین این جسد و ببرین
گوشامو تیز کردم
نه اون زنده است دیشب کلی حرف زدیم ببین زنده است مریم بگو زنده ایی
بعد از چند دقیقه صدایی نیومد
کمی بعد دوباره شروع به جیغ و داد کردم
اونقدر زیاد که صدای نگهبانان بیرون در اومد و حتی چند تا مشت و لگد خوردم
نا آرام بودم و همش میخواستم یه کاری کنم
دوباره صدای در اومد و فریاد مردی که گفت
_ برات یه هم اتاقی آوردم ....
قهقهه ای زدم گفتم مریم ببین یکی دیگه ام اومده از امشب سه تایم
صدای زنونه ای گفت : اینجا چند نفر هست ؟
منم مریم.
مرد با صدای کلفتی گفت : این دیونه شده عقلش از دست داده دوستش دیشب مرد
_فریاد زدم نه زنده است الان داره نگات میکنه مریم ببین
مرد دیوانه ای نثارم کرد در بست
همون دختره گفت : اسم من زهره است اسم تو چیه
منم کاتیا دوستم مریم
مریم یه چیز بگو بدونه توام اینجایی
بعد از چند دقیقه ساکت شدم با همون چشم های بسته گوشه ای اتاق خوابم برد دوباره بیدار شدم شروع به داد فریاد کردم سرمو بی اختیار به دیوار میکوبیدم از سر صدای من اون دختره ترسید و فریاد زد
بیایین من از پیش این دیونه ببرین صدای باز شدن در اومد و قدم های که بهم نزدیک شد از بازوم گرفت و صدای تیمسار پیچید توی سرم بهتره خودتو به دیونه گی نزنی فهمیدی...
قهقه ایی سر دادم مریم این کیه چی میگه سیلی محکمی زد به صورتم شروع به گریه کردم تیمسار
پرتم کرد خوردم زمین و توی خودم جمع شدم صدای دختره می اومد که میگفت چی میخوایین هرچی بخوایین میگم ولی من از پیشه این دیونه ببرین
زیر لب زمزمه میکردم دیونه دیونه فریاد زدم من دیونه نیستم اما صدای مردم اکو میکرد توی گوشم کاتیا دیونه شو دیوونه ....
دوباره صدای تیمسار اومد بیایین این دیونه رو ببرین یه اتاق دیگه دو نفر از بازوهام گرفتن و بردنم جایی که نفهمیدم فقط فهمیدم که تنها هستم دیگه کسی کار به کارم نداشت روز شبم با جیغ فریاد میگذشت فقط حس میکردم یه چیزی توی دلم ورجه ورجه میکنه با هر حرکتش اشک تو چشمام حلقه میزد....
دیگه چشم هامو نمیبندن دستام چرک و سیاهی کدر و بدرنگ شده لباس هام بوی گند میدن موهام به سرم چسبیده و ناخونام بلند شدن دستی به شکم برجسته ام کشیدم که زیر دستم تکون خورد حتی نمیدونستم چند ماهه هستم در اتاق باز شد بی توجه به در با خودم شروع به حرف زدن کردم تیمسار روبه روم تمام قد ایستاد
تا کی میخوای ادمه بدی این همه کتک خوردی شکنجه شدی برای کی ها
محلی بهش ندادم
دختری بی لیاقت انقدر اینجا بمون تا بمیری دیونه ام که شدی از اتاق بیرون رفت
دیگه هیچ چیز برام مهم نبود نه روزم میفهمیدم نه شبم رو طاق باز روی زمین دراز کشیدم و چشم به سقف دوختم وقتی اینجوری میخوابیدم بچه بیشتر تکون میخورد چند روزی میشد هیچی نخورده بودم دلم ضعف داشت امیدی به زندگی نداشتم یه لحظه از جام بلند شدم که دردی پیچید توی دل و کمرم رفتم
سمت در و محکم به در زدم فریاد زدم بیایین من بکشین فریاد می زدم و با لگد می کوبیدم به در انقدر جیغ داد کردم که صدام گرفت در باز شد
نگاه بی رمقم رو به فردی که دستش زنجیر داشت دوختم مردی پشت سر مرد اولی وارد شد کشون کشون از در دورم کردن زنجیر به دست پام بستن چشم هامم بستن
گفتن اقا آماده است منظورشون چی بود دو مرد با هم صحبت میکردن صدای یکیشون شناختم که تیمسار بود که به مرد میگفت معاینه اش کن ببین بچه اش حالش چطوره خودش واقعا دیونه شده یا نه
_باشه
نزدیک من نیایین برین برین به من دست نزنین دست های گرمی نشست روی دست های زنجیر شده ام ....
با صدایی که تن مهربونی داشت گفت:
_هیش آروم باش کاریت ندارم
میخوام ببینم حال بچه ات چطوره
آروم شدم
دستش و از روی لباسم روی شکمه برجسته ام گذاشت و معاینه کرد
گفت:
_بچه ضعیفه و پایین،چرا اینقدر ضعیفه این زن؟!
_هه مگه مهمونی اومده؟!بره خداشو شکر کنه که فقط عقلشو از دست داده و نمرده
_باید چشماشو ببینم
_ببین
چشم بندم پایین اومد و نگاهم به مردی که صورت مهربون و تقریبا چهل بهش میخورد افتاد..
گنگ نگاهش کردم
لبخندی زد گفت:
_چشم های زیبایی داری
و مشغول معاینه چشم هام شد گوشامم معاینه کرد
تیمسار لحظه ای بیرون رفت که مرد آروم کنار گوشم گفت:
_من میدونم تو دیوونه نیستی
با ترس نگاهش کردم
یعنی فهمیده یعنی کارم الکی بود؟!
تیمسار بفهمه کشتنم
سرس تکون داد گفت:
_نگران نباش به زودی از اینجا میری...
آروم شدم
از جاش بلند شد که تیمسار اومد
_چی شد؟!
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: کانال تلگرام رمانکده
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام رمانکده ، رمان کاتیا دختر ارباب