فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 258 الی 262

رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 258 الی 262

ویرایش: 1396/1/21
نویسنده: chaampol


بدون حرفی خیره به چشم هام دستش و برد پشت سرم
و کش موهای بلندم رو باز کرد داغی دست هاش روی گردنم نشست به آرومی دستش
رو پشت گردنم کشیدو برد پشت لاله گوشم قلبم از هیجان زیاد میزد ...
حتی ارشاوین هم احساسش میکرد دستش نرم روی لاله
گوشم نشست و فشار خفیفی به لاله ی گوشم وارد کرد ... چشم هام و بستم ...
دستمو روي قفسه ي
سينه اش گذاشتم وكمي ازش فاصله گرفتم
_بريد اونور اقاي احتشام
ارشاوين حلقه ي
دستش رو باز كرد،ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت كلبه قلبم هنوز داشت تند
ميزديه دست رخت خواب واسه ارشاوين تو كلبه پهن كردم و براي خودم توي اتاق تو جام دراز كشيدم و به سقف چشم دوختم
ياد اولين رابطه اي
كه با ارشاوين داشتم افتادم به پهلو چرخيدم؛احساساتمو زير و رو كردم.كلافه چشمامو بستم
صداي باز و بسته
شدن در كلبه اومدخودمو به خواب زدم،چند دقيقه نگذشته برد كه
احساس كردم پتويي كه روم انداخته بودم كنار رفت نفسم يكم نامنظم شده ؛
موهاي بلندمو
پشت بالشت انداخت دستش دور كمرم حلقه شد و سرش دقيقا پشت گردنم
قرار گرفت نفس هاي گرمش به گردنم خورد و حالم رو يه جوري کرد ...

دستش اروم دست
مشت شده ام رو گرفت،تكون نخوردم اما
از اين نزديكي بعد از چند ماه دلم از هيجان زير و رو شد و خواب رو از چشمام گرفت
لعنتي به خودم گفتم...
اين مرد ديگه مال من نبود
،من بايد برميگشتم پيش خانوادم با حس بوسه ي گرم و پرحرارتش به پشت
گردنم قلبم لحظه اي از حركت ايستاد
چشمامو با درد بستم و قطره اشكي از گوشه چشمم روي بالشت
چكيد بدون اينكه تكون بخورم خوابم برد
به پهلو چرخيدم
اروم چشمامو باز كردم با ديدن جاي خالي ارشاوين پوزخندي زدم و از جام بلند شدم
رخت خواب هارو
جمع كردم و از كلبه بيرون رفتم ارشاوين داشت چوب خورد ميكرد لحظه اي سرشو
بلند كرد و نگاهي بهم انداخت....
دست و صورتم
و شستم.سنگینی نگاه آرشاوین رو احساس می کردم.چوب های کوچک تیکه شده
رو برداشتم آتیش روشن کردم.و کتری رو گذاشتم تا بجوشه.سفره صبحانه
رو آماده کردم.
آرشاوین دست و صورتشو شست اومد سره سفره نشست.

هر دو توی سکوت صبحانه رو خوردیم آرشاوین از جاش بلند شد.

_من تا جایی میرم و بر می گردم
از سر سفره بلند شدم استرس افتاد تو جونم
_کجا میری؟!
قدمی برداشت و فاصله ی بینمون رو کم کرد خیره ی چشمام شد
_زود بر میگردم نگران نباش
دستمو تو هوا تکون دادم
_من فقط نگران خودمم که اینجا تنهام و گرنه دلیل نگران شدن
برای شما رو نمی بینم
دستشو دور کمرم حلقه کرد و کشیدم سمت خودش دستام
و گذاشتم رو سینه اش...سرشو خم کرد
روی صورتم نگاهش کل صورتمو کنکاش کرد
گنگ نگاهش کردم
لب هاش دقیقا رو به
روی لب هام بود و به اندازه ی یه بند
انگشت فاصله داشتیم هرم نفس هاش به صورتم می خورد .
نگاهش اومد پایین و خیره ی لب هام شد دوباره نگاهش
رو سوق داد سمت چشم هام
لب زد:
_پس اگه برم برنگردم نگرانم نمیشی درسته؟!
مضطرب نگاهش کردم
ازم فاصله گرفت خدافظی زیر لب گفت و رفت رفتم سمت پنجره و بیرون نگاه کردم
داشت از کلبه دور میشد
با استرس گوشه ی لبم رو جویدم و برگشتم سمت سفره
، سفره صبحانه رو جمع کردم...
برای ظهر غذا آماده کردم اما از آرشاوین خبری نشد .
گوشه ی کلبه پاهامو
توی شکمم جمع کردم نشستم.در کلبه باز شد.سر بلند کردم.آرشاوین وارد کلبه شد.
از جام بلند شدم.
با دیدنم سلام کرد
.قیافش به نظرم خسته اومد
_سفره پهن کنم

_میرم آبی به دست و صورتم بزنم
سری تکون دادم و سفره ناهارو پهن کردم هر دو رو به روی هم نشستیم هنوز هم مثل قدیم خونسرد بود و ابهتش اجازه نمیداد بهش نزدیک بشم دل و زدم به دریا گفتم:
_کجا رفته بودی؟!
نگاه خونسردش و به نگاهم دوخت
_فکر نکنم برات مهم باشه غذاتو بخور
لعنتی...
از تکاپو نیوفتادم
_از عاطفه و علی خبری نشد؟!
_فعلا نه...
و دوباره سکوت کردسفره رو جمع کردم که گفت : برام آب گرم کن می خوام حموم برم
نگاهی بهش انداختم.
_ نکنه خودم باید آماده کنم ؟
شونه ایی بالا انداختم. رفتم تا آب گرم کنم .آب گرم کردم توی حموم گذاشتم
_حموم آماده است
از جاش بلند شدهمین طور که دکمه های لباسش و باز می کرد اومد سمتم...
متعجب نگاهی بهش انداختم قدمی عقب برداشتم و پشتم به دیوار خورد بلوزشو در آورد پرت کرد اونور دست هاش و از دو طرف بدنم روی دیوار گذاشت نگاهم روی بدن عضله ایش و صورت خونسردش در گردش بود
_من و تو چه نسبتی داریم؟!
آب دهنم و صدا دار قورت دادم
_ چی ؟! منظورت چیه؟!
_نمیفهمی نسبت من و تو چیه؟!
_میخوای بری کنار میخوام رد شم
_نه نمیشه تا نسبتم رو با تو مشخص نکنم
_منظور؟!
پوزخندی زد و دستش کشید رو صورتم گفت:
می فهمی...
_ چط...
یهو لب های داغش و روی لب هام گذاشت...
دست هام رو روی بالا تنه ی برهنه اش گذاشتم تا ازش فاصله بگیرم که دستش رفت پشت سرم و موهای بلندم رو چنگ زدو با اون یکی دستش کمرم رو چسبید
لب های داغش آروم و پر حرارت لب هامو می بوسید
قلبم تند تند می زد و تمام حس هایی که می خواستم نسبت به این مرد سنگ دل سر کوب کنم سر باز می کردن
لب هاش آروم تا گردنم پایین اومد..ِ

چشم هاشو بسته بود و نفس نفس می زد دستم هنوز روی سینه اش بود

گردنم رو عمیق بوسید آروم نفس زنان کنار گوشم گفت:
_حالا فهمیدی نسبتت با من چیه دختره خان تو زنمییی
زن قانونی و رسمی
سرم و چرخوندم و نگاهم رو به نگاهش گره زدم با صدای مرتعشی گفتم:

_من زن هیچکس نیستم جناب احتشام بزرگ همسر شما فعلا خارج از کشوره کسی که بخاطر نفرتی
که از من داشت 7 ماه از بهترین ماه های عمرمو توی زندان ساواک گذروندم شما هم که خوب با اون جا آشنا هستین نا سلامتی
یه زمانی ساواکی بودین پس خوب میدونین چطور جای هست شکنجه ...
تجاوز...
بغض توی گلوم نشست..
با صدای لرزونی که یادآوری
اون روزها بودن ادامه دادم
_شما چی میدونین درد یعنی چی
با یه بچه ای توی شکم شکنجه شدن یعنی چی .ِِ.ِ....چه شب های که گرسنه خوابیدم نمیدونی نکشیدی ...
تو چه میدونی ...هر لحظه ترس تو جونت
باشه که نکنه یکیشون مست کنه بیاد و بلایی سرت بیاره

آرشاوین عصبی مشتی زد رو دیوار گفت:

ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید


منبع: کانال تلگرام رمانکده
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 258 الی 262 نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام رمانکده ، رمان کاتیا دختر ارباب