

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 274 الی 277
بعد از چند لحظه مرد هیکلی که لباس های محلی تنش بود اومد دم در با دیدن ما دستی به سیبیل های پر پشتش کشید گفت:
_فرمایش
آرشاوین نگاهی به اطراف انداخت آروم گفت:
_آرشاوین احتشام هستم
مرد کمی ابروهاش تو هم رفت گفت:
_آها چرا اینقدر دیر اومدین؟!
_طول کشید کارمون
مرد نگاهی به اطراف کرد
_بفرمایین داخل الآن که نمیشه حرکت کنیم باید هوا تاریک بشه تا اون موقع اینجا باشین از در فاصله گرفت
همراه آرشاوین وارد خونه ی کاهکی کوچکی شدیم مرد جلوتر رفت ما هم از دنبالش وارد خونه شدیم
زن جوونی با لباس های محلی اومد سمتمون
_خوش اومدین
همراه آرشاوین روی تشکی که گوشه ی سالن پهن بود نشستیم همون زنه رفت آشپزخونه
مرد روبه روی ما به پشتی تکیه داد گفت:
_اوضاع خیلی خرابه اگه به آقا قول نمیدادم این کارو نمیکردم ریسکش بالاس الان عکس شما و بقیه دوستاتون همه جا پخشه و مامورا در به در دنبالتونن
_میدونم ولی باید هرچه زودتر از اینجا بریم
_میرین آقا فقط تا شب صبر کنین
با صدای بلند گفت:
_پری گل این غذا چی شد؟!
صدای زنش اومد
_آوردم آقا جان
بعد از چند دقیقه با سینی غذا اومد و سفره ای کوچیکی پهن کرد با دیدن غذا فهمیدم چقدر گرسنمه
_بفرمایید نا قابله
چهارتایی دور سفره نشستیم بعد از خوردن غذا مرد گفت:
_برین اتاق استراحت کنید تا شب خسته نباشین
همراه آرشاوین وارد اتاق شدیم.... آرشاوین شروع به راه رفتن کرد
- بیا یکم استراحت کن
از راه رفتن ایستاد نگاهی بهم انداخت
- استراحت تو این وضع که حتی امکان داره این مرد ما رو بفروشه...
استرس افتاد به جوونم از جام بلند شدم رو به روش ایستادم منظورت چیه ؟
- معلومه کاتیا به هیچ کس نباید اعتماد کرد باید صبر کنیم ببینیم چی میشه
با این حرف آرشاوین استرس گرفتم راست میگفت تو این اوضاع خراب به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد
تا غروب آفتاب هر دو به اطرافمون نگاه میکردیم ارشاوین خونسرد بود اما تو فکر چند ضربه به در زده شد
و صدای همون مرد بلند شد
_آقا باید حرکت کنیم
_پاشو کاتیا
دستی به لباسام کشیدم همراه آرشاوین از اتاق بیرون رفتیم
مرده با دیدن ما رفت سمت در و ما هم از دنبالش راه افتادیم هوا کاملا تاریک بودتو تاریکی شب شروع به حرکت کردیم
نمیدونستم کجا قرار بود بریم مرد سوار جیپ سر باز شد وقتی من و آرشاوین هم نشستیم گازش و گرفت با سرعت رانندگی میکرد انقدر تند که از سراشیبی
ما هی بالا پایین میشددستم و به بدنه ی ماشین گرفتم تا نیوفتم که یه دست آرشاوین دورم حلقه شد احساس
آرامش بهم دست داد
دستم و روی دستش گذاشتم
بعد از گذشت مسافتی مرد ماشین و نگه داشت
_از این به بعدشو خودتون
باید برید آقا
_اما قرار ما این نبود
_بله اما من بیشتر از این نمیتونم ریسک کنم منم زن و بچه دارم
از این تپه بالا برین بعد از چند کیلومتر یه قایق توی لنج کنار دریا . هست برین خدا پشت و پناهتون
از ماشین پیاده شدیم مرد گازشو گرفت رفت
_بیا کاتیا
از تپه ها و لا به لای درخت ها بالا رفتیم همین که از سراشیبی پایین اومدیم نفس زنان ایستادم
_بریم
یهو صدای ماشین
و شلیک گلوله اومد از ترس بازوی آرشاوین و چسبیدم آرشاوین کشیدم پشت تپه هر دو کمین کردیم.ِ.....
از ترس قلبم تند تند
میزد زیر لب شروع به صلوات فرستادم کردم وقتی دیگه صدایی نیومد از کمین گاهمون بیرون اومدیم پاورچین پاورچین
از پشت درخت ها شروع به حرکت کردیم تا کم تر جلب توجه کنیم
همه جارو سیم خاردار
گرفته بودن آرشاوین نگاهی به اطراف انداخت
کاتیا از زیر سیم رد شو
خم شدم و به زور
از زیر سیم رد شدم آرشاوین هم دنبالم اومد از جات بلند نشی
همینطور خودتو
رو زمین بکش باید از اون نگاهبانی رد بشیم روی زمین خزیدم
_پاشو کاتیا تا جایی که میتونی بدو
_با هم آرشاوین
_باشه
با شمارش آرشاوین
هردو شروع به دویدن کردیم به نفس نفس افتادم که یهو آرشاوین رو زمین هلم داد همه ی اتفاقا توی چند
ثانیه افتاد زیر هیکل سنگین آرشاوین داشتم له میشدم
تا اومدم دهن باز کنم
لبهاش و روی لب هام گذاشت از تعجب چشم هام گرد شد
دستمو روی سینش گذاشتم تا ازش فاصله بگیرم که خودش لباشو از روی لب هام برداشت
نفس زنان کنار گوشم گفت:
_هیس کاتیا
_چی شده؟!
_این اطراف انگار کسی هست
با ترس لباس آرشاوین
و چنگ زدم آرشاوین دستش و روی دستم گذاشت
_آروم باش دیگه اجازه نمیدم کسی بهت آسیب بزنه
کمی آروم شدم آرشاوین از روم بلند شد دستمو گرفت
_آروم بیا چیزی تا کنار دریا نمونده از اونجا سوار قایق
میشیم و میریم دیگه دست هیچ کس بهمون نمیرسه....
با ترس و لرز از منطقه ی ممنوعه خارج شدیم نفس آسوده ای
کشیدم دوباره شروع به دویدن کردیم
با دیدن دریا برق
خوشحالی نشست توی چشم هام دست آرشاوین فشردم
_بالاخره رسیدیم عزیزم
کلمه ی عزیزمی
که از دهن آرشاوین خارج شد حس عجیبی توی دلم نشست رفتیم سمت قایق
_تنها باید بریم
_نه ما که بلد نیستیم
قراره اونی که مارو ببره بیاد
نمیدونم شاید تا حالا اومده باشه بذار قایق و باز کنم
هوا تاریک بود و فقط نور ماه کمی زمین و روشن کرده
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: کانال تلگرام رمانکده
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام رمانکده ، رمان کاتیا دختر ارباب