

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و چهل و دوم - الف
🔻سریِ رفیع، صاحب خونه و زندگی شده. یک هفته مسافرت و ویلای رفیع براشون حکم بهشت رو داشت... اصلا در حد و اندازه ی تو نیستن!... شاید الان متوجه نباشی ولی بعد به مشکلات بزرگی
برمی خوری...
روابط اجتماعی قوی پسرش را می شناخت. از همان در وارد شد.
- باید با کسی ازدواج کنی که وقتی باهاش جایی میری، از اینکه معرفیش کنی، خجالت نکشی...
این دختر با این ظاهر و فرهنگ می خواد به عنوان همسرِ تو، عروس خاندان راد، توی مهمونی ها
و مجالس حاضر بشه؟! می خوای دست این دخترو بگیری، با خودت ببریش نیویورک؟! اونم توی
اوضاعی که امثال همین آدما برامون درست کردن و دید امریکایی ها رو همینطوری هم نسبت به
ایرانی ها خراب کردن؟! *
به همه ی این مسائل فکر کرده بود... اینها در درجه ی دوم اهمیت قرار داشتند. فعال مهم تر از همه، رضایت خانواده اش و هانیه بود.
خوش بین بود... می دانست می تواند اوضاع زندگی اش را مدیریت کند. حتا اگر پای اختلاف فرهنگی و اعتقادی در میان بود...
تجربه کرده بود؛ همین پدر که داشت براش سخنرانی می کرد، بهش یاد داده بود برای به دست آوردن چیزی که آرزو داری، باید سختی بکشی و چیزهایی از دست بدهی...
حالا هانیه را می خواست... و به سختی ها فکر نمی کرد.
***
* بعد از انقلاب و اشغال سفارت امریکا در تهران، دید امریکایی ها به شدت نسبت به ایرانی ها
منفی شده بود. طوری که خیلی از ایرانی ها، اون سالها نمی گفتن ما ایرانی هستیم. حتا مردم
امریکا،
برچسبهایی به ماشینهاشون میزدن مبنی بر اینکه |کشور ما رو ترک کنید!| و این مدل حرفها
***
زیاد شمال نماند.
حوصله ی خوش گذرانی های خانوادگی را نداشت. رفته بود تصمیمش را با پدر و مادرش مطرح کند.
باید بهشان فرصت میداد. باید بر می گشت و در تنهایی، فکر می کرد.
تا لحظه ی برگشت، حرف هر دو یک کلام بود: نه!
و حرف خودش هم همان یک کلام: یا هانیه، یا هیچ کس!
که هر دو با قاطعیت جواب دادند هیچ کس و هیچ وقت، بهتر از انتخاب هانیه است!
چند روز بعد، رفیع سراغش رفت. میدانست کارِ داریوش است.
رفیع هم حرفهای آن دو را زد. از جزئیات زندگی ناصر گفت. از اوضاع زندگی و کاری که به تازگی تکانی به وضع مالیشان داده بود. از |تازه به دورن رسیده بودن|ِ آنها و |اصالت|ِ خانواده ی راد...
نامدار دوست داشت هر چه بیشتر درباره ی هانیه و خانواده اش بداند. از شنیدن بعضی حرفها،
عقلش نهیب می زد وصله ی هم نیستند ولی هیچ کدام، تغییری در خواسته اش نمی داد.
بعد از دو ساعت حرف زدنِ رفیع، تنها چیزی که خواست، آدرس منزل ناصر بود.
رفیع دم رفتن، ترساندش از قهر و خشم پدر ومادرش؛ از ارث محروم شدن، خط خوردن اسمش از شناسنامه ی داریوش.
و در نهایت، مقابل جدیت و جذبه ی نامدار کوتاه آمد و آدرس را با ترس و لرز داد. داریوش او را
فرستاده بود رای نامدار را بزند. حالا داشت آدرس گوشت را به دست گربه ی گرسنه میداد! اگر
داریوش می فهمید...
- نامدار جان! یه وقت بی خبر کاری نکنی شر به پا بشه پسر؟! والا این خانواده و این دختر، ارزش
ندارن به خاطرشون زندگی و آینده تو از هم بپاشی... ناصر فقط برای ما می تونه یه مباشر زبر و زرنگ باشه، نه بیشتر... ما خوبیِ تو رو می خوایم...
با اطمینان لبخند زد.
- می دونم عمو... نگران نباش! بی خبر و بی رضایت خانواده م کاری نمی کنم.
رفیع، اما نا مطمئن گفت: پس این آدرس...
به آدرس نگاه کرد.
- فقط برای رفع دلتنگی...
دلتنگی ای که رفع نشد.
بارها به آدرس رفت. در ماشین منتظر شد... ولی هانیه خیلی کم از خانه بیرون می رفت و نامدار،
شانسی برای دیدنش نداشت.
ماندن سر حرفش، باعث شده بود آذر باهاش قهر کند. ولی داریوش می دانست با قهر و خشم،
نامدارِ مغرور و جسور را جری تر می کند تا کاری را بکند که نباید. و این، یعنی لطمه ی جدی به کار و تجارتشان.
تا همینجا هم زیادی در ایران مانده بودند. باید برمی گشتند و به کارشان می رسیدند. دوندگی برای کار نریمان، همچنان ادامه داشت. نامدار هم با این تصمیم، دغدغه ی جدیدی درست کرده
بود. مانده بود تهران و می گفت بدون هانیه برنمی گردد.
چند بار دیگر رفت شمال.
آذر یک کلام باهاش حرف نزد. داریوش هم هر چه گفت، میخ آهنینی بود که در سنگ نمی رفت.
اواخر آبان ماه بود که داریوش مجبور شد به خواسته ی نامدار تن دهد و همسرش را هم راضی
کند.
برگشتند تهران.
نامدار باور نمی کرد. حس می کرد یک قدم به هانیه نزدیک تر شده.
هر چند آذر هنوز سرسنگین بود و در نگاه همه شان، حتا کتی و نریمان، مالمت و تردید موج می
زد.
از پدرش خواست با رفیع و ناصر، هماهنگ کند هرچه سریعتر قرار خواستگاری را بگذارند.
داریوش دیگر شک نداشت این پسر، با قاطعیتی که در تصمیمش دارد، همه ی موانع را برای
رسیدن به هانیه کنار می زند. هر چند می دانست خانواده ی ناصر هم این فرصت طلایی را از دست نمی دهند.
نامدار! می دونی که هیچ
.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و چهل و دوم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، شباهت ، عصبانى