

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
«مادرخوانده» «قسمت سیزدهم»
همیشه فکر میکردم سادهترین و تکراریترین مقوله بشریت تولید مثل است و با همین تفکر احساس کردم حیف است من و هومن نسلمان را کش ندهیم و خالی خالی از دنیا برویم. اما هیچ وقت فکر نمیکردم به خاطر همین سادهترین مقوله بشریت پشت در اتاق کمیته پزشکی نشسته باشم و منتظر باشم تشخیص بدهند بچه توی شکمم چرا با بقیه فرق دارد. هومن را از ته راهرو بیمارستان دیدم که به طرفم میدوید. ساندویچ خریده بود. ما وقتی استرس میگیریم باید چیزی بجویم که به مغزمان دستور برسد اوضاع آنقدرها هم بد نیست چون دهانشان دارد میجنبد. روی سنگها خودش را سُر داد و نشست روی صندلی کناری. ساندویچ را از کیسه در آوردم و گاز اول را زدم. هومن با دهان پر گفت: «اگه خواستن بخرنش پنجاه پنجاه میشه سهممون؟ هرجور بخوای حساب کنی پدر بیشتر سهم داره» نگاهش کردم وگفتم: «مگه میخوای بفروشیش؟!» لقمه بعدیاش را به زور قورت داد و گفت:« چیز عجیب غریب باشه آبش کنیم تو بازار علمی بهتره که» کوباندم پشت گردنش و گاز بعدی ساندویچم را زدم. این مرد یا عقل ندارد یا خیلی جلوتر و بیشتر از زمان خودش عقل دارد که من درکش نمیکنم. در اتاق باز شد و یکی از پزشکها اشاره کرد برویم داخل. اتاق تاریک بود و عکس سونوگرافی را انداخته بودند روی دیوار. جلوی عکس نشستیم و نور پروژکتور افتاد روی صورتمان. ساندویچهایمان توی دستمان مچاله شده بود که یکی از دکترها گفت:«شما تا حالا تست آی کیو دادید؟» آخرین تستی که دادیم تست اعتیاد ازدواج بود که آن هم شیشه ادرار هومن را با یک نفر جابه جا شده بود و جواب اعتیاد هومن مثبت در آمد اما چون آدمهای خستهای بودیم اعتماد کردن بهش کم هزینهتر بود تا ایستادن توی صف تجدید آزمایش. با سر جواب منفی دادیم. دکتر از صندلیاش بلند شد و به طرف عکس روی دیوار آمد با دست رشتههای پیچیدهای را نشان داد و گفت :«این بچهتونه» هومن یک گاز دیگر به ساندویچش زد و با دهان پر گفت: «یکم چروک نیست؟» دکتر چند لحظه نگاهمان کرد و ادامه داد: « شما احتمالا یه نابغه تولید کردید» هومن گفت:«نابغه چروک؟!» یکی از دکترها از انتهای اتاق داد زد:«آقا چروک چیه؟ مغزشه» چند قدم به عکس روی دیوار نزدیکتر شدیم و بیشتر دقت کردیم. دکتر با خط کشش دور رشتههای پیچیده شده خط کشید و گفت:«بچه شما اول یه مغز بوده که داره دست و پا در میاره» لقمه گوشه دهان هومن پرید توی گلویش و خندید. هم داشت خفه میشد هم میخندید. به زور گفت: «آقا این که جوکه. ایول خوب اومدی» دکتر بدون اینکه تغییری توی چهرهاش پیدا شود گفت:«من و تیم پزشکی به این گندگی مگه مسخره باباتیم الان شوخی کنیم؟!» خودمان را جمع کردیم و هومن چند سرفه دیگر کرد و دکتر ادامه داد:«این مغز بچه نیست. یه مغز تکامل یافته است. شاید اندازه مغز کل آدمایی که توی این اتاقن. احتمالا شما دوتا خیلی باید باهوش باشید» من و هومن به هم نگاه کردیم و چند لحظه زندگی پشت سرمان از جلوی چشممان عبور کرد. هردوتایمان 5 سال متوالی کنکور داده بودیم تا مغزمان با مسئله تست زدن کنار بیاید و گوشه پاسخنامه جواب تشریحی ننویسیم. دکتر دوباره گفت:« خیلی باهوشید؟» گوشه پلکم پرید و آرام گفتم:«خیلی» تیم پزشکی به افتخارمان دست زدند و هومن تا زانو برایشان خم شد. به همین راحتی و سرعت چیزی بهش تلقین میشود. همین طوری هم به خودش میگوید مخترع. چراغها را روشن کردند و قرار شد هر هفته بیاییم تا وضعیت بچه را بررسی کنند. گلرخ و شهروز پشت در اتاق نشسته بودند و تا در را باز کردیم گلرخ گفت:« انگلی چیزی بود؟چی بود اسم اونا که گفتی شهروز؟» شهروز گفت:«آسکاریس» هومن زد روی شانهام و گفت:«نخیر، پسرت تولیدی مغز راه انداخته» به گلرخ نگاه کردم و بازویش را نوازشی کردم و گفتم: « در جریانید که شرطتو 2-0 جلوییم؟ نه تنها بچه است، بلکه نابغه اس» دستم را از روی بازویش برداشت و لپم را کشید و گفت: «گوشه دهنت سُسیه، پاکش کن فعلا»
.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: مونا زارع| روزنامه بی قانون
کلمات کلیدی: مادر خوانده ، قصه ها ، قسمت سیزدهم ، مونا زارع ، طنزنویس ، روزنامه بی قانون ، داستان طنز ، داستانهای کوتاه ، رمان ، رمان عشقی ، مرگ ، داستان دنباله دار