

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
«مادرخوانده» «قسمت پانزدهم»
یکبار گلرخ را قبل از اینکه مادرشوهرم بشود توی تلویزیون دیده بودم. توی یک مسابقه دوزاری شرکت کرده بود که جایزه نهاییاش توستر سه کاره بود. وقتی عروسشان شدم روز اول گفت هومن فیلم را بذارد دور هم ببینیم. برای همه سوالها دستش را روی زنگ فشار میداد تا فقط دوربین نشانش بدهد. بعدها که با هومن ازدواج کردم دیدم توی فیلم عروسیمان هم که دوربین را روی سه پایه گذاشته بودند، زاویه صندلیاش را طوری روبروی دوربین تنظیم کرده که از اول تا آخر فیلم انگار کنفرانس خبریاش است تا عروسی پسرش و بیش از نیمی از فیلم شاهد خیار پوست کندن گلرخ، لرزاندن گلرخ، شینیون گلرخ، شاباش دادن گلرخ، شام خوردن گلرخ و … بودیم و نیم دیگری از فیلم هم صندلیاش را عوض کرده بود و تمام لحظههای کیک بریدن من و هومن با پهلوی چپش ماسکه شده بود.این قصه همینطور تکرار میشد تا همین امروز که با جمعیتی از زنان سن و سال دار وارد خانه ما شد و اخطار داد لباسهای پلوخوریمان را بپوشیم چون قرار است از تلویزیون سر بزنند. زنهایی که پشت سرش وارد خانه شدند با آن شالهای صورتی دور گردنشان دورتا دور خانه نشستند و بعد از جا آمدن نفسشان شروع به مالیدن سر زانوهایشان کردند. دقیقا نمیفهمیدم بازی اینبارش چیست. هومن را جلو فرستادم تا از مادرش بپرسد چه برنامه مهیجی این وسط برایمان راه انداخته و هومن هم دستم را کشید تا دو نفری بپرسیم. گلرخ وسط خانه ایستاده بود و همه را تشویق به دم و بازدم میکرد که هومن گفت: «مسابقه محله اس؟» گلرخ نگاهمان کرد و گفت:« نوشین جان میشه خواهش کنم پرستیژ و ظاهر خانواده ما برات مهم باشه بری یه لباس اتو کرده و چسبان و براق بپوشی؟» گوشه دهان من و هومن از پرستیژ چسبانش جمع شد و گفتم:« گلرخ جون آخه من حرفامو راجع به بچه آماده نکردم،چرا هماهنگ نمیکنید با آدم. هومن ببین کارای مامانتو» این جمله آخرش را خیلی خوشم میآید بگویم. گلرخ چندتا پلک صبورانه زد و گفت:«شماها واقعا نظریه چند تا دکتر نصفه نیمه رو باور کردید که بچه تون خاصه؟! خاص ماییم» صدایش را بلند کرد و رو به زنها گفت:«خاص کیه؟!» زنها با جیغ و صدای لرزان گفتند:«ماااا» وقتی داشت توضیح میداد که چه کمپی راه انداخته احساس میکردم هر لحظه ممکنه است تعدادی فنر از گوش و چشمم بیرون بزند و بخورد توی سر و صورتش. زنهای بالای 60 سال را جمع کرده بود و راه های بارداریاش در شصت و اندی سالگی را میخواست بینشان ترویج بدهد. هومن چند دقیقه خیره ماند و گفت: «مامان اینا آبرو دارن نکن این کارو باهاشون. اون زنه 80 سالشه!» هر کاری میکردم نمیتوانستم نگاهم را از روی گلرخ بردارم. چطور میخواست بنشیند جلوی دوربین تلویزیون و این مساله را جلوی 80 میلیون عنوان کند. بدون اینکه به تعجبمان بهایی بدهد داد زد: «خانما علم پزشکی جلوی اراده ما شکست میخوره» هومن با نگاه خجالت زدهاش گفت:« من ناراحت اون 80 سالهام، علم پزشکی هم شکست بخوره این سر زا میره»
بابا بیخیال رفتن شده بود و آمده بود توی خانه. شرط میبندم از وقتی مامان مرده بود با هیچ زنی دلش صاف نشده بود اما برق چشم هایش اعصاب آدم را بهم میریخت. تیم فیلمبرداری هم وارد خانه شدند و هومن دوباره خودش را به فاصله پلک زدن فروخت. دنبال فیلمبردار راه افتاده بود و دهانش را در گوش مردک میجنباند. هر وقت من اصل ماجرایی باشم گلرخ یک موضوع دیگر راه میاندازد تا به حاشیه بروم. یکی از پیرزن ها از جایش بلند شد و به طرفم آمد و گفت: «دخترم من الان کجام؟» دستش را گرفتم و گفتم:« کمپ با ما زود دیر نمیشود» چند لحظه نگاهم کرد و گفت:«دخترم من الان کجام؟» گفتم نفس عمیق بکشید. اول دم بعد بازدم. سینهاش را پر از اکسیژن کرد و بیرون نداد. صورتش سرخ شد و گفتم:«بازدم! بقیهاش یادتون رفت؟» اینکه با این آلزایمر هنوز اعتقاد داشت زود دیر نمیشود به خودی خود علم پزشکی که هیچ، علم فلسفه و منطق و جبر را هم به خاک سیاه نشانده بود. صدایی از پشت سرم آمد. شهروز کنار در ورودی ایستاده بود و با دست اشاره میکرد به طرفش بروم..
.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: مونا زارع| روزنامه بی قانون
کلمات کلیدی: مادر خوانده ، قصه ها ، قسمت پانزدهم ، مونا زارع ، طنزنویس ، روزنامه بی قانون ، داستان طنز ، داستانهای کوتاه ، رمان ، رمان عشقی ، مرگ ، داستان دنباله دار