

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 288 الی 292
_باشه
شاهین از اتاق بیرون رفت زانو هامو بغل کردم سرمو روی زانوم گذاشتم و قطره اشکی از چشمم چکید
زیر لب نالیدم:خدایا آرشاوین زنده باشه خدایا خدایا..
و صدام تبدیل به هق هق شد به پهلو شدم و بالشتو بغل کردم
تا صبح فقط کابوس دیدم
هر دفعه احساس کردم صدای فریاد کمک خواستن آرشاوین رو و هر دفعه که بیدار می شدم گیج به اتاق تاریک زل میزدم هوا گرگ و میش بود که از تخت پایین اومدم
و رفتم طبقه پایین....
کسی تو سالن نبود وارد آشپزخونه شدم و صبحانه رو آماده کردم
خونه ی بزرگ و امکانات خوبی بود چرخیدم تا از آشپزخونه بیام بیرون که سینه به سینه ی کسی شدم سرم و بلند کردم
نگاهم به چشم های خمار شیانا خان افتاد انگار تازه از خواب بیدار شده بود
دستشو توی موهاش برد و خیره نگام کرد ازش فاصله گرفت خواستم
از آشپزخونه خارج بشم که بازومو چسبید سوالی نگاهش کردم گفت:چرا باور نمیکنی
دوست دارم؟!
_شمام چرا باور نمیکنین این دوست داشتن نیست
اینکه به خاطره خودتون زندگی من و تباه کردین میتونستین از یه راه دیگه وارد بشین نه این راه
_تو نمیفهمی
من از هر راهی وارد شدم اما پدرت اجازه نداد حتی نذاشت یه بار بیام و حضوری خواستگاری کنم
_هه چطور وقتی زن داشتین عاشق یکی دیگم شدین
چسبوندم به دیوار آشپزخونه گفت:
_من قبل از ازدواج با زیبا از تو و جسارتت خوشم میومد با من لج نکن کاتیا من خیلی لجبازم چیزی که برای منه برای من میمونه اینو تو گوشت فرو کن
دستمو تخت سینه اش گذاشتم و از زیر دستش بیرون اومدم بدون حرفی از آشپزخونه خارج شدم
مرتیکه بیشعور
با دیدن گلناز کنار شاهین سرجام ایستادم
چمدون کوچک توی دستش و گذاشت زمین اومد سمتم
نگاهی به تیپ شهریش انداختم آرایش صورتش نمیدونستم از دیدنش خوش حال باشم یا نه
فقط میدونم هیچ حسی بهش ندارم هیچ حسی
محکم بغلم کرد
با هیجان گفت:وای باورم نمیشه دوباره می بینمت کاتیا دیدی تو آخرش مال شیانا هستی
دستمو دو طرف بازوش گذاشتم و از خودم دورش کردم لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود زدم و گفتم:
_سلام زن داداش تبریک میگم عروسیتونو
خندید گفت:ممنون بالاخره به آرزوم رسیدم
سری تکون دادم
_خیلی خوبه به پای هم پیر بشین
_تو هم در کنار شیانا
قیافمو متعجب کردم
_کی گفته من قراره با شیانا خان ازدواج کنم؟!!من شوهر دارم و به زودی هم از اینجا میریم عزیزم
و بدون اینکه بهش اجازه دوباره صحبت کردن بدم دوباره رفتم سمت آشپزخونه
_صبحانه آماده کردم اگه می خورین تشریف بیارین
وارد اشپزخونه شدم
شیانا خان روی صندلی نشسته بود برای خودم چایی ریختم
و با تکه ای نون و پنیر لقمه کردم شاهین و گلناز هم اومدن
و توی سکوت صبحانه رو خوردیم
شیانا خان و شاهین
دوباره رفتن دنبال کاراشون روی مبل نشستم و گلناز اومد کنارم روی مبل نشست گفت:
_تو ناراحتی که شاهین با من ازدواج کرده؟!
نگاهی بهش انداختم
_نه به من ربطی نداره
خوشبخت باشین
گلناز دیگه حرفی نزد که پرسیدم:
_همسر خان داداشت کجاست؟!
_منظورت زیباست؟!
سری تکون دادم
اون دهه بعد مرگ پدر همه اومدن عمارت
_خوب چرا خان داداشت ده نیست؟!
الان شیانا خان
، خان اون ده حساب میشه باید ده باشه
_آره اما فعلا آریا هست
و شیانا یه حذب برای خودش ساخته تا از حق ما دفاع کنه
پوزخندی زدم
توی دلم گفتم:چقدرم عدالت سرشون میشه ....
دیگه حرفی نزدم
و گلنازم رفت تا چیزی درست کنه ظهر بود
که شاهین و شیانا خان اومدن و با هم رفتن توی اتاق
بعد از یک ساعت حرف زدن با هم از اتاق بیرون اومدن
بعد از ناهار شیانا خان گفت:قراره یه تعداد از بچه ها بیان
و اینجا موندگار بشن
رو به شاهین کردم
_از آرشاوین خبر داری
؟!پیداش کردن؟!
_تا شب بچه ها خبرشو بهم می دن
استرس افتاد
تو جونم دعا دعا می کردم آرشاوین حالش خوب باشه تا غروب خبری از هیچ کس نشد
نزدیک غروب بود که در زدن گلناز رفت در و باز کردچند تا زن اومدن داخل خونه با گلناز سلام و احوال پرسی کردن
و پشت سرشون چند تا مرد با لباس محلی و تفنگ های بزرگ
رو دستشون شیانا خان هم وارد خونه شد
اما از شاهین خبری نشد
گوشه ای سالن نشستم و نگاهم
رو به در ورودی دوختم با استرس پامو تکون دادم
همه در حال صحبت
و بحث بودن هیچی از حرفاشون سر در نیاوردم
با باز شدن در و دیدن شاهین
از جام بلند شدم
رفتم سمتش
_چی شد شاهین؟!!!!آرشاوین و پیدا کردی حالش خوبه؟!
_دونه دونه آروم باش
_نمیتونم ترو خدا بگو حالش چطوره؟!زندست؟!
شاهد دستی به موهاش کشید و گفت:
_آرشاوین...
با آوردن اسمش دلم زیر و رو شد
_آرشاوین چی؟!؟
_ببین کاتیا..
پاهام دیگه وزنم رو تحمل نکرد و با زانو زمین خوردم....
شاهین اومد و زیر بازومو گرفت صدای شیانا خان از پشت سرم بلند شد
_چی شده شاهین؟
به شاهین تکیه دادم و قطره اشکی از چشم روی گونم چکید
_نمیدونم چرا یه دفعه اینجوری شدکاتیا بریم اتاقت
_نه بگو آرشاوین...
و صدای هق هقم بلند شد
_کاتیا تو الان باید خوشحال باشی
ازش فاصله گرفتم با بغض گفتم:
_خوشحال باشم؟!!اینکه شوهرم مرده آره خوشحالی داره؟؟
_چی میگی کاتیا کی گفته آرشاوین مرده؟؟
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم دستم و سمتش گرفتم
_تو الان گفتی..
_خواهر من، من کی گفتم؟!تو اصلا مگه گذاشتی من حرف بزنم؟!؟
هول هولکی دستی به چشم هام کشیدم
_خوب من منتظرم چی شده؟!؟حالش خوبه کجاست؟!؟
شاهین سری تکون داد
_آره خوبه
با شوق دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدای جیغم بلند نشه
با هیجان گفتم:وای خدا خدایا شکرت شکرت!!!!از کجا پیداش کردین؟!؟
_صبر داشته باش الان از زور هیجان سکته میکنی
صدای عصبی شیانا خان باعث شد تا نگاهی بهش بندازم
_من نمیدونم عاشق چیه اون بی غیرت شدی؟!
_لازم نمیدونم به هرکی جواب پس بدم
از سالن بیرون رفتم با شوق و هیجان تو حیاط شروع به راه رفتن کردم هر لحظه برام مثل سال می گذشت
با باز شدن در حیاط از راه رفتن ایستادم و نگاهم خیره ای در باز شده موند قلبم مثل گنجشک به سینه ام میزدو از هیجان سر انگشتان سرد شده بود با دیدن مرد غریبه نا امید خواستم نگاهم رو از در بگیرم که با دیدن اون مرد قد بلند قلبم زیر و رو شد.....
.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: کانال تلگرام رمانکده
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام رمانکده ، رمان کاتیا دختر ارباب