

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 308 الی 312
و حوله رو روی بالاتنم گره میزنم
نگاهی به کوتاهی حوله میندازم
که تا زیر باسنم بیشتر نیست
دو دل میشم با ضربه ای که به در میخوره به خودم میام
_کاتیا کارت تموم نشده
_چرا
_پس بیا دستتو باید ببندم
نگاهی به زخم روی بازوم
میندازم خیلی عمیق نبود موهای نم دارمو یه طرفه روی شونم میندازم و از حموم بیرون میام
آرشاوین با دیدنم
نگاه خیره ای به سرتا پام میندازه و دستی به موهاش میکشه
_بیا بشین رو تخت
میرم سمت تخت و میشینم
آرشاوین با فاصله ی کمی کنارم میشینه دستای داغش که به بازوی لختم میخوره دلم زیر و رو میشه آروم روی زخم دست میکشه
_خداروشکر عمیق نیست فقط باید روشو باند کوچکی بذارم
از نزدیکی زیادش
بدنم گر گرفت دستش رفت و اومد سمت موهام و آروم پشت گوشم زد دستش و آروم به لاله ی گوشم کشید و نرم و نوازش گونه کشید تا گردنم قلبم تند تند میزد
چشم هامو بستم هرم نفساش به لاله ی گوشم خورد صدای مرتعشش کنار گوشم بلند شد
_دلم میخواد حست کنم تک تک وجودتو
سرم و انداختم پایین
دستشو کشید روی بازوم گفت: تو زنمی،حقمی،مال منی..
آروم زیر لاله ی گوشم و بوسید
هول زده از جام بلند شدم
_من برم لباسامو بپوشم
مچ دستمو گرفت و از پشت چسبید بهم سرشو روی شونه ی لختم گذاشت گفت:
_از چی فرار میکنی کاتیا؟مگه تو زن نیستی؟مگه بار اولته که میخوایم با هم یکی بشیم؟!من میخوامت همین حالا بهت نیاز دارم
با صدای لرزونی گفتم:فقط نیاز؟
یهو چرخوندم طرف خودش دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و سرمو بلند کرد نگاهمون خیره ی هم شد لب زد: کاتیا تو فکر میکنی تورو فقط برای نیاز میخوام؟!تو زنمی
چشمکی زد
_آدم زنشو دوست داره
خم شد و لب های گرمشو روی لب هام گذاشت با حرارت شروع به بوسیدنم کرد دستاشو روی کمرم گذاشت و آروم برد پایین
لباشو از روی لبام برداشت پیشونیش و به پیشونیم چسبوند
نفس زنان گفت: دلم برای گرمی لبات تنگ شده بود
پبشونیم و بوسید
_لباستو بپوش خسته ای شام سفارش دادم باید استراحت کنیم فردا روز پر کاری داریم
رفت سمت تخت حرفی نزدم لباسامو پوشیدم بعد از خوردن شام هر دو روی تخت دراز کشیدیم
دل تو دلم بند نبود شوق دیدن مادر و پدرم رو داشتم هم استرس از دست دادن آرشاوین رو اگه برای همیشه پیشه آیسا بره چی؟!
به خودم که نمیتونم دروغ بگم من این مرد و دوست دارم با دل نگرانی چشم هامو روی هم گذاشتم و همه چیز و موکول کردم به وقتش گذر زمان همه چیز رو روشن میکنه
با تابش نور آفتاب چشم هام رو آروم باز کردم.
اول کمی گیج شدم ، که اینجا کجا ست؟
اما با یادآوری دیشب و اینکه بالأخره تونستیم از ایران خارج بشیم ، نفس آسوده ای کشیدم.
نگاهم به دست حلقه شده ی ارشاوین افتاد.
دستمو آروم روی دست گرم مردانه اش کشیدم. با بوسه ای که پشت گردنم زده شد شونه ام رو جمع کردم
صدای بمش کنار گوشم بلند شد
-صبح بخیر خانووم.
و چرخوندم طرف خودش نگاهم آروم بالا آوردم و به صورتش دوختم.
با تلاقی چشم هامو سرشو جلو آورد و چشم هامو بوسید.
-پاشو آماده شو بریم ببینیم سام چیکار کرده باید کی بریم روسیه.
سری تکون دادم از جام بلند شدم و هر دو آماده از اتاق بیرون رفتیم.
سام رو دیدم که روی صندلی توی رستوران هتل نشسته و با دیدن ما دستی تکون داد.
رفتیم سمتش از جاش بلند شد.
-سلام به خانوم و آقای محتشم صبحتون بخیر.
-صبح توهم بشین.
هرسه نشستیم.
-خب تصمیمتون چیه؟
ارشاوین نشونه ای بالا انداخت
-معلومه اول روسیه می ریم.
لحظه ای نگاهش و بهم دوخت و ادامه داد
-از اونجا هلند می ریم.
سام متفکر گفت : خوبه اما رفتنتون چند روزی طول می کشه.
-عیب نداره.
از جام بلند شدم
-چی شد کاتیا؟
-میتونم تا محوطه هتل برم.
سام تند گفت : آره آره برو ولی زود بیا برای صبحانه.
-باشه.
و از میزشون فاصله گرفتم. رفتم سمت محوطه باز هتل
نفس عمیقی کشیدم نگاهی به آسمون آبی که تک و توک ابرهای سفید داشت انداختم.
بی حوصله لبه سکوی نشستم. یهو دلم گرفت ارشاوین هیچی راجب زندگیمون و اینکه آیسا کجاست بهم نگفته.
اصلا کجای زندگیش هستم. از جام بلند شدم آروم رفتم سمت رستوران هتل اول صبح خلوت بود تک و توک کسی دیده میشد.
ارشاوین پشتش به من بود و سام داشت چیزی بهش میگفت نگران شدم آروم رفتم و پشت نزدیک ترین ستون به میزشون ایستادم.
قلبم از استرس تند تند میزد.
صدای سام به گوشم خورد
-پس میخوای چیکار کنی ارشاوین؟
-میگی چیکار کنم نمیتونم زن و بچه ام رو ول کنم.
-من نمی گم زن و بچه ات رو ول کنی اما کاتیا الان داره می ره پیش خانواده اش و هر تصمیمی میتونه بگیره برای زندگیش.
-اما کاتیا زنمه پس من شوهرشم.
-چی میگی تو مگه اونجا ایرانه بعدش آیسا باعث و بانی تمام بلاهایی که سر کاتیا اومده هست ، نگو که می خوای هر دوشون تویه خونه زندگی کنن.
با شنیدن حرف های سام و ارشاوین چیزی توی دلم ریخت بغض نشست تو گلوم همش صدای ارشاوین تو گوشم اکو میشد زن و بچه ام آیسا براش بچه آورده پس من رو دیگه نمیخواد.
اگه نمی خواست چرا اومد دنبالم.
هوای بسته ی رستوران طاقت نیاوردم و آروم....
سمت در خروجی سالن رفتم با خروجم از سالن اصلی اشک هام گونه هامو خیس کرد هنوز تو شوک حرف های سام و آرشاوین بودم
پس آیسا براش بچه آورده با یادداوری بچه دستی به شکمه تختم کشیدم یه روزی منم بچه داشتم به امیدش تمام شکنجه ها رو تحمل کردم اما هیچ وقت ندیدمش..کاش میتونستم همین حالا از پیش آرشاوین میرفتم بدون مقصد از هتل بیرون زدم و توی پیاده رو شروع به قدم زدن کردم دلم از عالم و آدم گرفته تا دیشب فکر میکردم آرشاوین دوستم داره اما حالا هیچ امیدی ندارم نباید بذارم بفهمه دوستش دارم بعد از کلی الکی راه رفتن تصمیمو گرفتم با احساس ضعف و خستگی به خودم اومدم نگاهی به جایی که برام نا آشنا بود انداختم ترس افتاد توی دلم اصلا حواسم نبود از هتل دور شدم
با استرس گوشه ی لبم و به دندون گرفتم اصلا نمیدونستم ساعت چنده و کجا هستم
نگران و پریشون نگاهی به اطرافم انداختم
از چند نفر به زبان روسی سوال پرسیدم اما حرفامو نفهمیدن
همینطور راه رفته رو برگشتم شاید به هتل برسم
اما بی فایده بود دیگه خسته شده بودم
رفتم سمت مردی که چند قدم ازم جلوتر به دیواری تکیه داده بود...
.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: کانال تلگرام رمانکده
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام رمانکده ، رمان کاتیا دختر ارباب