

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و پنجاه و سوم - الف
🔻روی چاه عمیقی گیر کرده بود. بالا رفتن از آن چاه، انگار غیر ممکن بود. بالا هم می رفت، نامدار
اجازه ی آزاد شدن بهش نمیداد.
سیما خم شد، کنار گوشش گفت: خوبی مادر؟ باز کن دو خط قرآن بخون...
بدون نگاه به صورت مادرش، زمزمه کرد: نمی خوام مامان... بریم... من دلم اینجا نیست...
سیما هیعِ آرامی کرد و شانه اش را فشرد. دوباره سرش را برد کنار گوش هانیه.
- چی داری میگی؟!! زشته... زندگی و آینده تو خراب نکن...
و صداش را پایین تر برد.
- واسه خاطرِ یه خیال بیخود، لگد به بخت خودت نزن... امیرعلی تموم شد... توکل کن به خدا... با
آبروی دو تا خانواده بازی نکن.
نالید: نه... مامان...
نامدار از طرف دیگرش، محکم ولی آرام گفت: هانیه... عزیزم!
همین!
اما هانیه در همان دو کلمه، هم تهدید را حس کرد، هم خواهش را و هم جدیت را.
سکوت کرد... لال شد... فقط یک |بله| ی بی جان گفت... بی حس شده بود... نه بغضی، نه غمی،
نه حرصی...
انگار همه ی رشته های احساس، با آن بله، از جانش کشیده شده بود.
صورتش را سیما و همدم بوسیدند... بقیه فقط تبریک گفتند.
نامدار، کلاه شنل را کمی عقب زد و با لبخندی گرم، به چشمهاش خیره شد. حلقه ی زیبا و ساده
اش را به انگشت کرد. عسل دهانش گذاشت...
از مهمانها، جواهر و طلا هدیه گرفت. جواب تبریکها را فقط با |مرسی| داد. عکس گرفتند... و
دوباره سر به زیر نشست.
مهمانها به سالن برگشته بودند. صدای موسیقی شادی بلند شد. دستی دور شانه هاش پیچید.
نه وحشت کرد، نه رمید.
همان دست، به طرف چپ متمایلش کرد.
- نامی جان؟
صدای خانوم بود از کنار در.
هر دو نگاهش کردند. اما آذر فقط به نامدار نگاه می کرد.
- اون شنلم از سرش بردار مثل این عروس اُملا خودشو پیچونده!
نامدار نرم اعتراض کرد: مادر!
آذر به بیرون نگاهی انداخت و به آن دو نزدیک تر شد. اخمهاش در هم رفته بود.
- مادر چی؟!... بهت گفتم یادش بده در شان خانواده ی ما رفتار کنه...
نامدار حرفی نزد.
آذر نگاهی با حرص به شنل انداخت.
- این نمی دونه چطور باید ظاهرشو مثل ما دربیاره، تو که می دونی؟!
هانیه، سکوت نامدار را که دید، گفت: من نمی تونم جلوی اونهمه نامحرم، بدون حجاب بیرون برم.
چشمهای آذر درشت شد.
- صبر کن ده دقیقه از بله گفتنت بگذره، بعد جلوی ما شاخ و شونه بکش!
نگاهش را دزدید و آرامتر گفت: من نخواستم بی احترامی کنم... ولی حجاب جزء اعتقادات منه.
صورت آذر جمع شد.
- بود... حالا دیگه باید تابع خانواده ی همسرت باشی... نامی! درستش کن.
گفت و به طرف در رفت.
- من بی حجاب بیرون نمیام.
آذر روی پاشنه چرخید. بدون نگاه به هانیه، دوباره تکرار کرد: نامی! درستش کن!
انگشتهای نامدار، شانه اش را فشرد. صدای نفس بلندش را شنید.
به کراوات نامدار خیره شد. دست نامدار، چانه اش را بالا برد.
تیله های خاکستری، برق شادی و پیروزی داشتند. صداش آرام و نزدیک بود.
- من که دیگه نامحرم نیستم؟ می تونم همسرمو ببینم؟!
جواب نداد. نامدار هم منتظر جواب نشد. بند شنل را باز کرد و از سر و شانه اش برداشت.
انگار چیزی که می دید را باور نمی کرد.
نگاهش می رقصید روی موج موهای نیمه بسته ی هانیه که تور میانشان بود؛ روی گردن و شانه
های بدون پوشش او... روی چشمهای آرایش شده که حالا رنگشان بیشتر نمایان شده بود؛ روی
لبهای سرخ و ساکتش.
انگشتهای نامدار، نوازش وار روی موهاش حرکت کرد و آرام گفت: حق داشتی نخوای هر کسی
اینهمه زیبایی رو ببینه...
نوازش رسید به چانه اش؛ نامدار، آب دهانش را فرو داد و سرش را جلو برد.
- مثل یه مروارید پر ارزش، توی دل صدف...
از آنهمه نزدیکی ترسید.
- میشه برم پیش مامانم؟!
نامدار، لبخند آرامی زد ولی عقب نرفت.
- از حالا فقط باید پیش خودم باشی.
چشمهاش به التماس نشست.
- فقط همین چند ساعت...
انگشتِ نامدار، نرم، خط کشید روی شقیقه تا چانه اش.
- تو دیگه همسر منی... نه بترس، نه فرار کن، نه خواهش... در قلبتو به روم باز کن... من دیگه
اون غریبه نیستم که ازش فاصله می گرفتی... فقط کافیه هر چی می خوای، بگی.
بوسه ای روی گونه اش زد و عقب رفت.
انگار آزاد شده باشد، سریع ایستاد.
نامدار، همانطور نشسته، با لذت سر تا پاش را برانداز کرد و نفس راحتی کشید.
شنل را برداشت و روی شانه ها انداخت.
- حجاب، اونطور که تو بهش اعتقاد داری، توی خانواده ی ما مرسوم نیست عزیزم... مخصوصا
درمورد عروس...
با اخم و تعجب نگاهش کرد.
نامدار هم ایستاد. سرش را خم کرد و آرام تر گفت: فقط همین امشب... قول میدم بعدش توی
انتخاب نوع پوششت، آزادانه تصمیم بگیری... به خاطر خواهش مادرم...
مستاصل و ناچار ایستاد. باز لحنِ نرم اما محکم و آمرانه ی نامدار... خواهشِ مادرش؟!
انگار تازه داشت به عمق چاه عمیقی که درش گیر کرده بود پی می برد. چه خریتی کرده بود؟!
از آن مرد، مادرش، خودش که سفره ی عقد را ترک نکرده بود، سادگیِ
.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و پنجاه و سوم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، شباهت ، عصبانى