فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و پنجاه و یکم - الف

داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و پنجاه و یکم - الف

ویرایش: 1396/2/9
نویسنده: chaampol

🔻این مردِ کم حرف و خشک، که انقدر با روحیات زنها آشناست، هیچ تلاشی برای شناخت و دلگرم
کردنِ همسرِ خودش کرده؟!
- شما برای مامان فرستادین؟!
چشمهای نامدار باز می شود. نگاه خیره اش می نشیند روی امیرعلیِ کنجکاو. این پسر، امشب یا
زیادی دلتنگِ مادرش شده یا قصد کرده بفهمد میان آن دو چه گذشته.
امیرعلی یک ابروش را بالا می برد.
- امروز روزِ عشقه و شما هم یه مردِ عاقل که خودکشی کرده!
لبخندی محو، گوشه ی لب نامدار می لرزد. جمله اش را به خاطر دارد. نصیحتِ پدرانه اش را با
آمیخته ای از اعتراف!
امیرعلی، نمونه ی کاملی از رادهاست! هشیار و نکته سنج. ولی نه در مقابلِ نامدار که مشتِ بسته
اش را هم می خواند.
کمی از نوشیدنی می نوشد و همانطور که چشم می بندد، می گوید: به وقتش این کارو کردم.
- به وقتش؟!... مگه عشق هم اکسپایر میشه؟!
کالفه می شود... یک جفت زمردِ گران قیمت و نایاب، جلوی چشمهای بسته اش تاب می خورد.
هدیه ی ویژه ی روزِ عشاق و البته پیشکشی به مناسبتِ فهمیدنِ بارداریِ هانیه... درست هم
رنگِ تیله های چشمهاش... کلافه می شود...
جوابش واضح است. |نه!|... |به طرزِ دردناکی، نه!|
ولی دردهاش... حرفهاش... توی دلش بماند بهتر است. لیوان را روی میز می گذارد و بلند می شود. امیرعلی، روی روابط پدر و مادرش حساس شده. میلِ به فهمیدن و کشف، از پسرِ نامدار
طبیعی ست ولی به هیچ عنوان نه می خواهد، نه صلاح می داند او، از جزئیات مسائل میان خودش
و هانیه چیزی بداند.
جمله اش تا پشت لبهاش می رسد. |اکسپایر نمیشه ولی اکسچنج میشه!|
همانطور که به طرف اتاقش می رود، می گوید: دستگاهم خاموش کن.
***
باد، بوی تو بیاورد و قرار از ما برد!
تهران / پاییز61
هیچ کس از فامیل و آشناها را دعوت نکردند. کسی را هم نداشتند. چند تا از اقوام همدم و ناصر و سیما که روی هم بیست نفر هم نمی شدند ولی به دستور آذر، از آنها هم صرف نظر کرده بودند.
نامدار درباره ی مراسم و جشن عروسی حرفی نمی زد. فقط در جوابِ ناصر، وقتی جلوی در خانه پرسیده بود | عروسی رو قراره کجا برگزار کنید؟| گفته بود | خونه ی خودمون.|
فقط دلشوره داشت و دلشوره.
خوابِ امیرعلی را دیده بود. شهید شده بود. تیر خورده بود وسط قلبش. از سینه اش هنوز خون
تازه بیرون می زد ولی چشمهاش باز بود؛ لبهاش می خندید.
همه در خانه ی قدیمی جمع بودند و اطراف امیرعلی گریه می کردند.
امیرعلی گفته بود |من زنده ام... اینا چرا گریه می کنن؟!| گفته بود | هانیه... بهشون بگو ساکت بشن.|
سیما بیدارش کرده بود... همانطور که گریه می کرد، خوابش را تعریف کرده بود.
سیما نوازشش کرده بود. آرامش کرده بود که | آروم... گریه نکن مادر... ایشالا خیره|
خودش گریه کرده بود و میانِ اشکها گفته بود | جاش خوبه... علی جاش خوبه... شهیدا زنده ان...
خوش به سعادتش... تو هم به جای گریه، پاشو دو رکعت نماز بخون، بعد یه چرت بزن...
ناسلامتی امروز عروسیته... چشمات سرخ می مونه بیشتر گریه کنی ها؟|
بعد سعی کرده بود کمی شیطنت بریزد توی صداش.
- نامدار خان اینطوری ببیندت پشیمون میشه ها!
نامدار خان!
همه او را از پایین نگاه می کردند. همانطور که نامدار و خانواده اش، آنها را از بالا می دیدند.
دلشوره داشت... ترس داشت... انقدر که با چند دور ذکر گفتن با تسبیح کبود هم آرامش نگرفت.
از صبح زود، همه بیدار بودند. همدم مدام به لباسها اتو می کشید؛ راضی نمی شد و دوباره از اول.
لباسهایی که آذر سفارش کرده بود در شانِ خانواده ی راد باشد و هنوز نمی دانست دقیقا چه
لباس و ظاهری در شانِ آنهاست.
ناصر سنگ تمام گذاشته بود. دو دست لباس مجلسی پر زرق و برق برای همدم و سیما، یک
دست کت و شلوار برای خودش و کفشهایی که تا آن روز، نه همدم به پا کرده بود، نه سیما؛ با
پاشنه های فلزیِ بلند.
فقط توانسته بود به سیما و همدم بگوید از چادر صرف نظر کنند. همدم راحت تر پذیرفته بود ولی
سیما...
ته نگاهش نارضایتی و لبهاش ساکت مانده بود.
هنوز ظهر نشده، نامدار آمد دنبالش.
حالِ بره ای را داشت که از مادرش جدا می شد.
ساکِ مختصر لباس و وسایل شخصی اش را سیما دست گرفت؛ از زیر قرآن ردش کرد و
همراهش از خانه خارج شد.
نامدار، مثل همیشه جدی، تکیه از ماشین برداشت و در را براش باز کرد. محترمانه ولی کوتاه با
سیما احوال پرسی کرد و به ساک که سیما به دست هانیه می داد، اشاره کرد.
- این چیه؟!
- لباس و وسایل هانیه.
همانطور که در ماشین خم می شد، گفت: نیازی نیست... وسایلش کامله.
بعد راست شد و کاغذی که از روی داشبورد برداشته بود، به طرف سیما گرفت.
- اینم آدرس.
سیما کاغذ را گرفت. سرسری، صورتِ بی رنگِ هانیه را بوسید و زیر گوشش گفت: برو به سلامت... ما هم عصر میایم... خدا پشت و پناهت.
زانوهاش می لرزید. بغض داشت. حال بره ای که به مسلخ می رفت.
سیما به نرمی به طرف ماشین هدایتش کرد.

.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و پنجاه و یکم - الف نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و پنجاه و یکم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، شباهت ، عصبانى