فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و پنجاهم - ب

داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و پنجاهم - ب

ویرایش: 1396/2/9
نویسنده: chaampol
ر زیباست ...... چقدر زیباست!
کتاب را در جاى خود بر مى گرداند.
به طرف تخت خواب او مى رود . روتختى رویال صاف و بى چین خوردگى روى آن پهن شده.
بر لبه ی تخت مى نشیند ،کشوى میز پاتختى را باز مى کند. سجاده ی کوچکى به همراه کتابچه ی
دعایى درون آن است. از ذهنش مى گذرد |بى شرم|.
نفس کشیدن براش سخت مى شود ،احساس مى کند هوا به سختى وارد ریه هاش مى شود ،
براى چند لحظه در همان جا مى نشیند. صداى فریاد پر از شادى مردم در خیابان حتى از درهاى
بسته هم به درون نفوذ مى کند،به سختى از جا بلند مى شود.
به سمت اتاق نشیمن می رود ،جایى که در واقع اتاق ویژه بانوى خانه است .
مشاهده مى کند که مهرانه مشغول آماده کردن میز شام است ،به ظروف چیده شده نگاه مى کند
،شامى که باید در تنهایى صرف کند.
خاکستر سیگار خود را در یکى از ظرفها خالى مى کند، در حالیکه هنوز نگاهش به میز چیده شده
است براى خودش نوشیدنى مى ریزد و به کتابخانه مى رود. به طرف پیانو رفته و روى صندلى آن مى نشیند و لیوان نوشیدنى خود را کنار دستش مى گذارد، روى کلاویه ها بى آنکه نت خاصى را
دنبال کند، فشار مى آورد.
مهرانه و نگاه مادرانه اش دمى از او غافل نیست ،مى داند اتفاقى تازه در آن طرف مرزها افتاده
،اتفاقى که هانیه را ماندگار کرده .
همان روزهاى اول تنها یکبار گفته بود:
-دیگه نمى تونم مهرانه ،خیال مى کردم مى تونم ،ولى دیگه نمى تونم...
مثل موجود بى جانى شده بود در برابر چشمانش ،همان یکبار ...... و تمام!
لبخند مهربانش را هنوز بر لب دارد ،مهرانه مى بیند .مهربانیش را که یکسر آمیخته با درد است.
و از این درد حرفى نمى زند؛ هیچوقت حتى کلامى از آن نگفته.
گاه صورتش به لرز مى آمد،چشمانش را مى بست و دندانهاش را بهم مى فشرد ،اما در خصوص
تصویرهایى که در پس چشمان بر هم نهاده اش شکل مى گرفت، همیشه سکوت مى کرد.
بى مهری ها را پنهان مى کرد ،هیچوقت هم گله نکرد از این زیر و رو کننده سرنوشتش
،هیچوقت...
مهرانه مى داند که دلبند آن درد است ، شاید تا سرحد مرگ ...
مى داند که این جدایى از تن و جان دشوار است برایش... بى نهایت دشوار...
و در اوج این شوریدگى ها مهرانه از هانیه دلگیر است. هانیه اى که سالها تصویر خیال و مظهر
آمال این مرد بوده.
نمى داند ایران چه بر آنها گذشته ،هانیه چه کار کرده؟
نامدار هم حرفى با او نمى زند؛ شاید گمان مى کند اگر هم چیزى بگوید مهرانه نمى فهمد ،از
عشق مثالً
از عشقى که براى خودش هم ناشناخته است و هنوز هم نمى داند درباره اش چه بگوید؟
مهرانه فکر مى کند هر کس بود طى این سالها به تدریج با این لطافت وصف ناپذیرى که نامدار
خرج زندگیش مى کرد ،مانوس میشد.
نمى داند ،هانیه مى تواند روزى عذاب ناشى از جفایى را که به این مرد داده تسکین بدهد یا نه !؟
***
صداى امیرعلى او را از دنیاى خودش خارج مى کند.
- بابا! چى مى زنین؟
تالش مى کند رد رطوبت کنار چشمانش را امیرعلى نبیند.
شروع به نواختن مى کند.
- این قطعه رو مى شناسى؟
- نه.
- شوپن ......مثل غرش توپه از میون شکوفه ها...
- مامان عاشق شوپنه.
نامدار دست از نواختن مى کشد و از جاى خود بلند مى شود.
-به نظر شام اماده ست.
به این ترتیب، راه را براى ادامه صحبت مى بندد.
امیرعلى متفکر به سمت دستشویى در نزدیکى در خروج مى رود.
نگاهش بر روى شیرهاى تعبیه از طلا مات شده.
دیگر مطمئن شده اتفاق خاصى افتاده که از آن بى خبر است ،در این مدت، نامدار هر بار به نحوى
مسیر گفتگو را از هانیه منحرف کرده که گویى وجود خارجى ندارد ، و این، تمام ذهن امیر على را
به خود مشغول کرده به طوى که آن شب هیچ از طعم غذا متوجه نمى شود.
این روزها زمان بیشترى را با نامدار مى گذراند ...
نازنین می گوید خیلی شبیه نامدار است؛ هم ظاهرش، هم رفتار و خلق و خوش. دلش مى خواهد
تنها باشد و به تاثیراتى که از نامدار گرفته بیشتر فکر کند .از طرفى باید با نازنین تماس بگیرد.
به دلیل گرفتاریهاى کارى و تفاوت زمانى که دارند تماسهاش به حداقل رسیده اند و این باعث
دلخورى نازنین شده؛ مخصوصا آن روز که روز عشق بوده و به وقتِ ایران، تمام شده ولی
امیرعلی فرصت نکرده با عشقش ساعتی عاشقانه صحبت کند.
با نگاه به ساعتش از نامدار مى پرسد:
- مامان کى میاد؟
- چرا از خودش نمى پرسى؟
- پرسیدم ، هزار بار ....جواب درستى نمیده.
یک سمفونى درون دستگاه قرار مى دهد.
- فعلاً بهتره اونجا باشه...
صداى آن را بلند مى کند ، نواى پر طنین آن، مانع از سوال و جواب بیشتر مى شود.
به ظاهر چشمانش را بسته و در واقع تمام حواسش متوجه امیرعلى ست که به نظر ناامید مى رسد.
نگاه ثابت امیرعلى، همچنان روى اوست که گویى تمام حواسش را به موسیقى داده ،تنها گاهى
چشمان بسته خود را باز مى کند و به لیوانش لب مى زند.
همچنان دور از دسترس به نظر مى رسد بدون آنکه بخواهد مشغول ارزیابى رفتارهاى او مى شود.
ناگهان این فکر به مغزش راه پیدا مى کند که تقریباً هیچ شناخت درستى از نامدار ندارد. آرزو مى
کند پدرش تا این حد خشک و جدى نبود و در این فکر است چه عاملى او را به این نقطه رسانده.
- شاید بهتر بود از قبل، هدیه ای مناسب این روز تدارک می دیدی و برای نازنین می فرستادی...
خانومها به این مسائل کوچیک خیلی توجه دارن و براشون مهمه.
واقعا حس می کند شناختی از پدرش ندارد. میانِ درگیری های کار و دغدغه هایی که ذهنش را
اینطور مشغول کرده، چطور توانسته فکر او را بخواند؟

.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و پنجاهم - ب نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و پنجاهم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، شباهت ، عصبانى