

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان دنباله دار بهانه - قسمت یکصد و چهل و نهم - ب
شانست زده دخترجون!... قدرشو بدون!... هیچ دلم نمی خواد کسی از اقوام و دوستانمون، با
برخورد و رفتار غلطِ تو، بفهمن زنِ نامدار، یه دختر بی اصل و نسبه.
قبل از اشکهاش، نگاهش سرخورد پایین. تا آن وقت، حسِ |تحقیر شدن| را تجربه نکرده بود.
- گفتم منو نگاه کن! وقتی حرف می زنم، سرت بالا باشه!
تحکمِ کلام آذر، ترساندش. دوباره نگاهش کرد.
- دوست ندارم یه حرفو دو بار تکرار کنم... باید تغییر کنی... از دفعه ی بعد، ظاهر و برخوردت باید
همونی باشه که از زنِ نامی توقع میره... فهمیدی؟!
با بغض، لبهاش را روی هم فشرد و لرزان گفت: بله...
ابروهای آذر بالا رفت.
مثل بدبختهای تو سری خور، یواش حرف نزن... عروس راد ها باید همیشه سرشو بالا بگیره و
حرف بزنه... فهمیدی؟!
سعی کرد اشکهاش را مهار کند. بلندتر گفت: بله خانوم!
آذر نفس بلندی کشید و راحت تکیه داد.
- در ضمن... به خانواده ت بگو برای عروسی، آبرومند ظاهر بشن... بعد از اون، مراوده ای با هم
نداریم که برام مهم باشه... اما توی جشن عروسی، طوری باشن که از معرفیشون شرمنده
نشیم...
داشت چکار می کرد؟! با چه کسی وصلت می کرد؟! کسی که مادرش اینطور مثل یک زیردست،
بهش دستور میداد و تحقیرش می کرد؟!
یکدفعه چه شده بود؟! امیرعلی کجا بود؟! آن صفا و صمیمیتِ خانه ی قدیمی و حیاط کوچک کجا
رفته بود؟! چه بلایی سرِ زندگیش آورده بود؟!
او که منتهای آرزوش، یک اتاق ساده بود و بزرگترین خواسته ش، امیرعلی...
چه رویایی داشت جز نفس کشیدن در هوای او؟! چه ثروتی داشت جز همان تسبیحِ کبود؟!
از لذتِ آبگوشتِ دسته جمعیِ ایران خانوم، رسیده بود به رستورانهای لوکس... از ظرف شستن
با آب گرمِ کتریِ امیرعلی، رسیده بود به این خانه و پیشخدمت...
ار تصور لباسِ دست دوزِ گلدار شب عید، به لباس عروسِ یقه باز و بدون آستین...
یکدفعه چه شده بود؟!
- هانی... عزیزم...
او هانیه بود، نه هانی... هانیه ی امیرعلی که |عزیز| را فقط به مادرش می گفت ولی نگاهِ گرمش
می ارزید به هزار هزار تا عزیزمِ نامدار.
- ببینمت؟!... هانی... حالت خوبه؟!
به صورت نگران او نگاه کرد که خم شده بود.
- خوبه... داره خودشو برات لوس می کنه... قهوه رو تلخ خورده، فشارش افتاده...
به آذر نگاه نکرد که داشت از سالن بیرون می رفت.
- بریم بالا کمی استراحت کن عزیزم... الان میگم مهرانه برات یه نوشیدنی شیرین آماده کنه.
بدون کمکِ دستِ دراز شده ی نامدار بلند شد و زمزمه کرد: چیزیم نیست...
نامدار، خیره به او، سری تکان داد و با دست، راه را نشانش داد.
فقط فهمید از پلکان دایره شکل بالا رفتند، دری باز شد و به اتاق بزرگی وارد شدند.
- اینجا اتاق ماست... موقتا اینجا هستیم تا کارها پیش بره... خوشت میاد؟!
نگاه هانیه روی پرده های پرچینِ حریر سفید ماند.
اتاقِ آنها... در خانه ای که باید صاحبش را خانوم صدا می زد. در خانه ای که آنهمه تحقیر شده
بود. بهش گفته بودند |بی اصل و نسب|.
چه فرقی می کرد خوشش می آید یا نه؟!
داشت حماقت می کرد. به جای مبارزه و ایستادن مقابل مادرش و این مردِ |اصل و نسب دار|،
تسلیم شده بود.
نامدار جلوش ایستاد و سرش را خم کرد.
- هانی... مادرم ناراحتت کرده؟!
|مادرت نه... خانوم!... خانوم، حقایق رو کوبیده توی سرم.|
- خواهش می کنم بهم نگاه کن... عزیزم...
وقتی دید هانیه حرکتی نکرد، دست گذاشت زیر چانه اش.
- منو ببین هانیه جان!
هانیه سریع سرش را عقب بود و نگاهش کرد.
- گفتید خانوادتون راضی هستن...
نامدار چند لحظه خیره ماند در چشمهای پُرِ او.
.
ادامه دارد...
.
.
.
همراهان گرامی
می توانید با کلیک بر روی کلمه ی بازاریابی واقع در بالای همین صفحه و عضویت در بخش بازاریابی با پرکردن فرم عضویت در پایین صفحه ی بازاریابی نسبت به کامنتگذاری روی مطالب اقدام نمایید.
همچنین در تالار گفتمان نسبت به بحث و بررسی مسائل مختلف بپردازید.
ضمن اینکه می توانید به کسب و کار اینترنتی اصولی مشغول شوید.
موفق و پیروز باشید
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و چهل و نهم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، شباهت ، عصبانى